#سفید_برفی_پارت_153
آذر جون هم بغلم کرد و آروم پرسید:
- با توهان خوشبختی دخترم؟
با اطمینان جواب دادم:
- البته آذر جون.
- اگه یه وقت اذیتت کرد بگو تا پدرش رو در بیارم.
خندیدم و گفتم:
- چشم آذر جون، ممنون.
آذر جون بوسیدم و با بقیه هم خداحافظی کرد و رفت پیش تارا. بعد از این که آذر جون و تارا رفتن، سریع رفتم تو اتاق خودم. وای چه قدر دلم برای این جا تنگ شده بود.
یه دفعه در اتاقم باز شد و طاها سرش رو آورد تو و گفت:
- اجازه ی ورود دارم سفید برفی خانوم؟
بی اختیار یه قدم رفتم عقب و با صدای آرومی گفتم:
- آره، بیا تو.
سرم رو انداخته بودم پایین و به زمین نگاه می کردم. شالم رو انداخته بودم روی تخت و قبلا جلوی طاها برام مهم نبود که شال داشته باشم یا نه ولی الان...
دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو آورد بالا. یه قدم دیگه رفتم عقب، نمی دونم چرا می ترسیدم!
طاها با ناراحتی گفت:
- گلیا من کاری کردم؟ چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
- نه نه اصلا! فقط شما...
پرید وسط حرفم و گفت:
- چی؟ از کی تا حالا شدم شما؟!
راست می گفت، همیشه اسمش رو صدا می کردم. این اولین باری بود که بهش می گفتم شما.
دستم رو گرفت و آروم گفت:
- می شه بشینی؟ می خوام باهات حرف بزنم.
نشستم روی تختم و آروم کنارم نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com