#سفید_برفی_پارت_152


- ببخشید که نگرانتون کردم. یکی از بیمارام حالش بد شده، باید سریع خودم رو برسونم بیمارستان.

بعد رو کرد به من و گفت:

- گلیا امشب خونه نرو، نمی خوام اون جا تنها باشی. فردا صبح خودم میام دنبالت.

سرم رو به علامت باشه تکون دادم، توهان تند رفت سمت در و قبل از این که در رو باز کنه برگشت سمتم و گفت:

- گلیا دور و بر این پسره نرو. خب؟

- کی رو می گی؟

- داداش جون خیالیت رو می گم!

فهمیدم منظورش طاهاست.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

- برو دیگه.

- خداحافظ.

- خداحافظ.

بعد از ده دقیقه آذر جون هم بلند شد و رو کرد به تارا و گفت:

- تارا جان عزیزم حاضر شو ما هم دیگه بریم.

خشایار رفت جلو و گفت:

- کجا آخه آذر خانوم؟ بمونین حالا، اصلا شب بمونین!

- نه خشایار جان، ممنون پسرم. تارا فردا باید بره دانشگاه، منم خونه کار دارم. دیگه باید بریم!

خشایار یه کمی خم شد و گفت:

- هرجور خودتون صلاح می دونید.

تارا اومد جلوی من و بغلم کرد و گفت:

- گلیا بعدا بهت زنگ می زنم، کار واجب دارم باهات.

- باشه عزیزم، به سلامت. خداحافظ.

- خداحافظ.

romangram.com | @romangram_com