#سفید_برفی_پارت_151
کف کردم. این از کجا می دونست؟
آروم گفتم:
از کجا می دونی؟
- کلاغ خبر رسونده!
بهش نگاه کردم.
آروم خندید و گفت:
- من که بهت گفته بودم دور و بر شهریار نرو!
- ول کن تارا، حال و حوصله ندارم.
تارا ایشی گفت و پاشد رفت. خندیدم، واقعا از من هم بچه تر بود!
همین طور ساکت نشسته بودم و به طاها و خشایار که باهم حرف می زدن نگاه می کردم که یهو گوشی توهان زنگ خورد. بهش نگاه کردم.
گوشیش رو سریع جواب داد:
- سلام، چی شده؟
- ...
- اهورا مثل آدم حرف بزن ببینم چش شده؟
- ...
- یا خدا! سریع آمادش کنید. الان خودم رو می رسونم.
- ...
صورت توهان بدجور نگران بود، حتما اتفاق بدی افتاده بود. توهان گوشی رو قطع کرد و رو کرد به بابایی و گفت:
- بابا دوباره حالش بد شده، انگار داره تشنج می کنه.
بابایی سریع از جاش بلند شد و گفت:
- پس توهان وقت رو تلف نکن. حاضر شو بریم.
بعد از همه خداحافظی کرد و رفت تو حیاط. هر کسی یه چیزی می پرسید.
توهان بلند گفت:
romangram.com | @romangram_com