#سفید_برفی_پارت_145
- دیوونه!
- چاکری.
هردوتامون خندیدم. یه چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز. بعد از ده دقیقه توهان گفت:
- راستی گلیا برای شب حاضر شو. قراره بریم خونه ی خشایار. آذی جون این ها هم میان.
- وا؟ برای چی؟
- برای این که پاگشامون کنن.
- آها.
خنده ی آرومی کرد و گفت:
- منم الان می رم مطب. تو تا ساعت پنج و شش حاضر باش.
- باشه، برو به سلامت.
کیف سامسونت چرمیش رو برداشت و اومد سمتم. روی صورتم خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خداحافظ سفید برفی!
***
برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم. یه کت و دامن سبز پوشیده بودم که کاملا به چشمام می اومد. صندل های پاشنه بلند سفیدم رو هم پام کردم. رژ صورتی خیلی کمرنگ زده بودم با ریمل و سایه ی سفید. واقعا خوشگل شده بودم.
صدای توهان دوباره بلند شد:
- دیر شد گلیا، بجنب!
- اومدم دیگه، اومدم.
مانتوم رو پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ. توهان کنار پرادو ایستاده بود. خواستم یه ذره اذیتش کنم و آروم رفتم پشتش ایستادم و داد زدم:
- آخ مامان مردم!
romangram.com | @romangram_com