#سفید_برفی_پارت_142


سریع از اتاق اومد بیرون و از پله ها اومدم بالا رفتم تو اتاقم، رو تختم دراز کشیدم. نباید گریه می کردم، نباید! اصلا آهو به من چه؟ من و سننه؟

جلوی آینه نشستم. دلم برای شعرای فروغ تنگ شده بود. سرم رو روی میز گذاشتم و آروم زمزمه کردم:





در دو چشمش گناه می خنديد

بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ای بی پناه می خنديد

شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت





سايه ای روی سايه ای خم شد

در نهانگاه راز پرور شب

نفسی روی گونه ای لغزيد

بوسه ای شعله زد ميان دو لب





چه قدر شعرش به حال الان می خورد، بوسه ی توهان! وای خدا دارم دیوونه می شم.

یه قطره اشک از چشمم ریخت. هر وقت به فروغ و شعراش فکر می کردم احساساتی می شدم. صدای موبایلم باعث شد از جام بلند شم و سریع گوشیم رو از روی تخت برداشتم، طاها بود.

نوشته بود:

romangram.com | @romangram_com