#سفید_برفی_پارت_141


دستاش رو گذاشت دور سرم و موهام رو عقب داد و گفت:

- هیش، هیچی نیست. آروم باش، منم، توهانم!

سرم رو گذاشت روی سینه اش و فشارم داد.

از خدا خواسته رفتم توی بغلش، واقعا الان بهش احتیاج داشتم. غرورم برام مهم نبود و فقط این مهم بود که الان به توهان احتیاج دارم. گریم نگرفته بود، ولی هق هق می کردم و با صدای بلندی گفتم:

- برای چی این طوری اومدی خونه؟ نمی گی من سکته می کنم؟ نمی گی از ترس می میرم؟ اصلا این وقت شب کجا بودی؟

- ببخشید عزیزم، فکر کردم خوابی. صبح که تو خوابیدی بهت یه آرام بخش زدم. احتیاج به استراحت داشتی، فکر نمی کردم حالا حالاها بیدار شی! صبح که بهت گفتم، عمل داشتم! عملم هم خیلی طولانی بود و تا همین یک ساعت پیش تو بیمارستان بودم، حال مریض خیلی بد بود.

آروم ازش جدا شدم. سرم رو انداختم پایین، واقعا نمی تونستم بهش نگاه کنم و ازش خجالت می کشیدم. اون دو دفعه من رو بوسیده بود، نمی دونم باز با چه رویی رفتم بغلش.

دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا، لبخند مهربونی زد. خستگی از صورتش می بارید و معلوم بود که عمل خیلی سختی داشته.

با همون لبخند گفت:

- خوب گل گلی خانوم، یه چایی به ما می دی؟ به خدا دارم از خستگی می میرم.

با صدای خش دار و آرومی گفتم:

- آره، برو تو اتاقت برات میارم.

- مرسی جوجو کوچولو.

بهش لبخندی زدم.

آروم رفت سمت اتاقش، تازه به تیپش دقت کردم. یه کت و شلوار طوسی براق پوشیده بود با کراوات خاکستری، خیلی بهش می اومد. لبخند آرومی زدم و رفتم تا چایی دم کنم.

فنجون چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم سمت اتاق توهان. در زدم، جواب نداد. آروم در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش. روی تختش خوابیده بود، با همون لباس ها و یه پرونده رو سینه اش افتاده بود. معلوم بود که داشته پرونده رو می خونده! آروم برگ های لای پرونده رو برداشتم و لای پوشش گذاشتم و روی میز انداختمشون. کراوات توهان رو به سختی از گردنش باز کردم، آروم لحاف رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون.

روی مبل نشستم و چایی رو خوردم. به در اتاق توهان خیره شدم، خیلی دلم می خواست برم و یه بار دیگه توهان رو نگاه کنم. موقع خواب خیلی بانمک می شد، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. سریع پاشدم و آروم رفتم تو اتاقش و کنار تختش نشستم و به صورتش نگاه کردم.

آروم دستم رو بردم طرف صورتش و با پشت دست نوازشش کردم. سریع دستم رو کشیدم عقب، نمی خواستم بیدار بشه و به دور و بر اتاق نگاه کردم. اتاق خوشگلی داشت! آروم از جام بلند شدم. اگه به من فضول بود، کشوهاش رو هم می گشتم!

برای این که فضولیم گل نکنه، سریع از اتاق اومدم بیرون.

نیم ساعت بود نشسته بودم روی مبل، حوصله ام سر رفته بود. ای لعنت به این شانس، خوابم هم نمی اومد. توجه هم به ته راهرو جلب شد، تا به حال اون جا نرفته بودم. یعنی به نظرم اون جا یه محوطه ی ممنوعه بود. توهان با نگاهش بهم هشدار داده بود اون جا نرم! داشتم دیوونه می شدم، هرجوری شده باید می رفتم و می دیدم اون جا چه خبره.

آروم از جام بلند شدم، از دم اتاق توهان گذشتم. راهروی کوتاهی بود و آخر راهرو یه پلکان بود. از پله ها پایین رفتم، تهش می خورد به یه در، که آروم در رو باز کردم. تاریک تاریک بود. ترسیده بودم، مثل خونه ی ارواح بود!

آروم چراغ رو روشن کردم. وای، از چیزی که جلوی روم بود تعجب کردم. مثل یه انباری بود؛ یه انباری پر از عکس های بزرگ از آهو و روی تمام دیوارهای اتاق عکس آهو چسبیده بود. پوزخند تلخی زدم؛ خوش به حال آهو، چه قدر توهان دوستش داشته! احتمالا قبلا تمام اون عکس ها به در رو دیوار خونه وصل بوده. به یکی از عکس ها خیره شدم، جذابیت آهو واقعا نفس گیر بود و به قول تارا یه آهوی واقعی بود، مخصوصا چشماش! چشمای کشیده و خمار میشی. واقعا من که زن بودم رو تحریک می کرد، چه برسه به شهریار و توهان و...

نمی دونم چرا بغضم گرفته بود. من حتی انگشت کوچیکه ی آهو هم نمی شدم!

romangram.com | @romangram_com