#سفید_برفی_پارت_14


خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:

- صبح بخیر.

- صبح بخیر. پاشو دیگه! مگه نباید بری سرکار؟ پاشو صبحونه بخور!

- چشم، پاشدم.

بلند شدم و دست و روم رو شستم و راه افتادم سمت آشپزخونه. دور آشپزخونه راه می رفتم و داد می زدم:

- من گشنمه! من گشنمه! من گشنمه!

نرگس با صدایی که معلوم بود سعی می کنه نخنده گفت:

- کارد بخوره به اون شکم واموندت!

- دستت درد نکنه دیگه!

- بشین بابا، بشین صبحونت رو بخور!

- ای به چشم قربان!

نشستم و شروع کردم به خوردن. خیلی گرسنه بودم، دیشبم این قدر مشغول فکر کردن بودم که یادم رفت چیزی بخورم.

- چته؟ آروم بخور. دیگه گودزیلا هم این طوری وحشیانه غذا نمی خوده!

خندیدم و گفتم:

- خفه!

- شو!

- نرگس خیلی بدی.

- به من چه؟ تو می گی خفه، منم می گم شو! خوب مثل آدم بگو خفه شو تا نتونم چیزی بگم!

- دیوونـه!

نرگس خندید و گفت:

- راستی گلیا نگفتی، دیشب چی شد؟

سریع از جام بلند شدم و گفتم:

- بی خیال نرگسی جون. من دیگه دیرم شده، ممنون به خاطر صبحانه. خداحافظ.

romangram.com | @romangram_com