#سفید_برفی_پارت_13


هر چهارتاشون بلند شدن و تک تک با ما دست دادن.

وقتی می خواستم با توهان دست بدم آروم زیرگوشم گفت:

- باور کنید به نفعتونه!

به آرومی باهاش دست دادم. بالاخره رفتن.

نرگس سریع اومد کنارم و گفت:

- خُب؟ چی شد؟ چی گفتین؟ ازش خوشت اومد؟

- نرگس جان ببخشید، سرم خیلی درد می کنه می خوام برم بخوابم. شب بخیر.

نرگس ساکت شد. می دونست هر وقت این طوری حرف می زنم یعنی این که نمی خوام چیزی بگم!

رفتم توی اتاقم و خودم رو روی تختم پرت کردم. خدایا چی فکر می کردم چی شد! این پسره چی می گفت؟ ازدواج صوری؟ طلاق بعد از دو سال؟ هزار سکه مهریه؟ تحصیل توی بهترین دانشگاه ها؟

گلیا بهش فکر کن! این پیشنهاد عالیه! مگه همیشه نمی خواستی درست رو توی یکی از بهترین دانشگاه ها ادامه بدی؟ مگه نمی خواستی سربارِ خشایار و نرگس نباشی؟ مگه این ها آرزوهات نبود؟ بعد دو سال می تونی برای خودت مستقل زندگی کنی، بدون این که به حمایت...

اهه سرم داره می ترکه! به جای فکر کردن به این خزعبلات بهتره بگیرم بخوابم.

داد زدم:

- نرگس فردا صبح منو ساعت شش بیدار کن باید برم سرکار. روزِ اولی یه وقت دیر نکنما! باشه؟

- باشه بخواب. بیدارت می کنم.

سرم رو گذاشتم روی بالشت، به ثانیه نکشید که خوابم برد.





***





- گلیا؟ گلیا بلند شو دیگه! خودش مثل چی می خوابه، بعد به خشایار می گه خرس قطبی!

با صدای خواب آلودی گفتم:

- سلام!

romangram.com | @romangram_com