#سفید_برفی_پارت_128
- خب بابا قبول! خب یکی از همین ها رو بگیر دیگه. داری می ترشی ها! سی سالته.
باز صداش غمگین شد. همیشه همین طور بود، هر وقت بحث عشق و عاشقی پیش می اومد طاها عوض می شد، و از اون پسر شیطون و بازیگوش یه طاهای آروم و ساکت درست می شد. به هیچ کس هم نمی گفت چشه، به خصوص به من و خشایار. همیشه هر وقت باهاش در رابطه با این موضوع حرف می زدم پا می شد می رفت یا بحث رو عوض می کرد. انگار می ترسید رازش برملا بشه!
آروم صداش کردم:
- طاها؟!
- جان طاها، بگو عزیزم.
- فردا صبح بیا مخفیگاه.
- چرا آخه؟ اون جا چه کار داری؟
- سوال نپرس فقط بیا.
- آخه توهان خان چی؟ به اون می خوای بگی کله سحر کجا می خوای بری؟
- حالا یه کاریش می کنم.
- گلیا حق نداری بهش دروغ بگی!
- اگه دروغ نگم چی بگم؟
- گلیا بار آخریه که می گم تو حق نداری به شوهرت دروغ بگی. این کار درست عین خیانته و منم نمی خوام به خاطر من رابطه ی شما بد بشه!
- طاها تو داداشم...
- آره عزیزم داداشتم، تو هم خواهر منی؛ ولی توهان ممکنه یه فکر دیگه بکنه! حالا هم برو شب بهت زنگ می زنم ببینم چی می شه. کاری نداری سفید برفی خانوم؟
خندیدم و گفتم:
- طاها خیلی دوستت دارم، اندازه ی خشایار.
- منم دوست دارم سفید برفی. حالا برو، خداحافظ.
- خداحافظ داداش طاها جونم!
نمی دونستم چه کار باید کنم! باید می رفتم پیش طاها ولی توهان رو چه کار کنم؟ امکان نداره بهش دروغ بگم، ولی اگه راستش رو هم بگم که کار رو بدتر می کنم.
ولی ترجیح می دم بهش راستش رو بگم این طوری اگه از من بدشم بیاد باز هم من عذاب وجدان ندارم که مخفی کاریم مثل خیانته! آره، راستش رو می گم.
بوی لازانیا کل آشپزخونه رو برداشته بود.
«خدا کنه توهان خوشش بیاد.»
romangram.com | @romangram_com