#سفید_برفی_پارت_129
«گلیا، خیلی خلی!»
«وا چرا؟ خب اگه نیاد چی؟ یعنی ممکنه توهان نیاد خونه؟»
«پ ن پ می خوای با اون شاهکارت پاشه بیاد قربون صدقه ات هم بره؟»
بلند داد کشیدم:
- نه، حتما میاد!
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر بپرم هوا:
- از تیمارستان در رفتی، آره؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
- چته؟ سکته کردم خب!
لبخند کجی زد و به فر نگاه کرد. بعد آروم رفت سمت اتاقش و گفت:
- من می رم بخوابم، عصر بخیر!
نه، نباید این فرصت رو از دست بدم، آروم صداش کردم:
- توهان؟
بدون این که برگرده گفت:
- بله؟
- ناهار خوردی؟
- نه.
- گشنت نیست؟
سرش رو برگردوند طرفم و گفت:
- دارم از گشنگی تلف می شم.
- لازانیا دوست داری؟
آروم پلک زد.
لبخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com