#سفید_برفی_پارت_11
آقای راد بلند خندید گفت:
- بله خانم حق با شماست، بفرمایید.
خانم راد گفت:
- معلومه که حق با منه!
بعد رو به خشایار کرد و گفت:
- خوب خشایار جان، شما که من رو می شناسی نمی تونم زیاد حاشیه برم! آقا اصلا یک کلام، گل پسر اومدیم این خواهر گل تر از خودت رو بر داریم و ببریم!
خشایار خندید و گفت:
- نمی دم خانم راد، نمی دمش مال خودمه!
همه خندیدن به جز اون پسرِ مغرور که به یه لبخند آروم اکتفا کرد.
خانم راد بلند گفت:
- خُب بابا قول می دم خوب ازش مواظبت کنم.
کمی که جو آروم شد نرگس گفت:
- پاشو گلیا جان، پاشو با آقای راد برین توی اتاق یه کم باهم حرف بزنین.
همه حرفش رو تایید کردن. بلند شدم و به آقای راد که ایستاده بود گفتم:
- بفرمایید از این طرف.
توی همون دو یا سه ثانیه ی راه پذیرایی تا اتاقم گر گرفته بودم. اگه به خاطر آبروم نبود همون جا غش می کردم! حس می کردم یکی داره خفه ام می کنه.
داخل اتاق شدیم. بدون هیچ خجالتی صندلی میز کامپیوترم رو بیرون کشید و روش نشست، منم روی تختم نشستم.
تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- می شه اول من صحبت کنم؟
- خواهش می کنم، بفرمایید!
- ببینید خانوم امیدی، نمی دونم چه جوری باید براتون توضیح بدم، ولی باید بهتون بگم من نمی خوام ازدواج کنم و به میل خودم هم این جا نیستم! مادر من خیلی اصرار داره دوباره ازدواج کنم، ولی من این رو نمی خوام. وقتی علاقه ی شما رو به درس خوندن از خشایار شنیدم، تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم. من اومدم خواستگاری شما که اگه قبول کنید ما با هم یه ازدواج صوری کنیم. یعنی درست مثل دو تا دوست که توی یه خونه زندگی می کنن، ولی توی دو تا اتاق جدا!
سرم رو آوردم بالا، صورتم از عصبانیت داغ شده بود، خیلی به خودم فشار آوردم که داد نزنم، با صدای آروم و عصبانی گفتم:
- آخی چه قدر شما دلسور تشریف دارید!
romangram.com | @romangram_com