#سفید_برفی_پارت_10
خانم راد سرش رو آورد بالا و با دیدن من گفت:
- ماشالله، هزار ماشالله چه خانمی!
با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت.
آروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت آقای راد.
نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت:
- دستت درد نکنه دخترم!
به سمت خانم راد رفتم که اون هم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- به به، این چایی خوردن داره!
لبخند آرومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خوشگله، که اون هم با مهربونی بهم لبخند زد و آروم گفت:
- ممنون عزیزم!
خوشحال شدم، همشون مهربون بودن! خدا کنه پسره هم مثل خانوادش باشه.
سینی رو بردم طرف خشایار و نرگس. نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت:
- گلیا دلش شوهر می خواد، گلیا دلش شوهر می خواد، شوهر اون رو نمی خواد شوهر اون رو نمی خواد.
به زور جلوی خودم رو گرفتم که نخندم. خشایار که سرش رو بین دست هاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنه.
سینی رو سریع بردم طرف آقای راد کوچیک. جلوش ایستادم و گفتم:
- بفرمایید!
سرش رو آورد بالا و توی چشم هام خیره شد. کپ کرده بودم! چشم هاش مثل نقره بود، بدجوری می درخشید.
همین طور بهش خیره شده بودم که یه پوزخندی زد و به آرومی گفت:
- ممنون!
چرا این قدر لحنش سرد بود؟ یعنی از من خوشش نیامده؟
رفتم پیش نرگس نشستم. بهش نگاه کردم که بدونم نظر اون چیه، منظورم رو فهمید! یه چشمک بهم زد که فهمیدم اون هم خیلی از این خانواده خوشش اومده.
خشایار و آقای راد بزرگ داشتن باهم حرف می زدن که خانم راد پرید وسط حرفشون و با لحن بامزه ای گفت:
- بسه دیگه! فکر کنم ما اومدیم خواستگاری، نیامدیم که شما به خشایار بگی میگرن مریضت خوب شده یا نه! ای بابا!
romangram.com | @romangram_com