#سایه_پارت_97
با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید
- از غذا خوشت نمی یاد؟
آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت:
-عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟
با لبخندی زورکی گفت:
- نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد
شام در سکوت صرف شد وتنها سوالات مهری بود که با جوابهای کوتاه این سکوت را می شکست . سایه در کنار آرمین ومقابل آرتین نشسته بود .هر سه در افکار خود غوطه ور بودند انگار ذهن هر سه را تنها یک موضوع پر کرده بود وآنهم سر انجام این زندگی بود .بعد از شام زری با آوردن دسر پذیرایش را کامل کرد .
سایه با بی حوصلگی به اطرافش نگاه میکرد .آرمین ،آرتین را به حرف گرفته بود و مهری هم به آشپزخانه رفته بود. احساس غریبگی می کرد ومعذب بنظر میرسید .
نگاهش روی تابلوهای نفیس نصب شده بر دیوار در گردش بود.باز هم عکسی از آرمین در کنار پسر بور چشم عسلی توجهش را جلب کرد نگاه آرمین شاد وسرحال بود و این چقدر او را متعجب می کرد .مهری کنارش نشست و گرم گفت:
به مامان بابا هم سر می زنی-
آره بعضی وقتا سر راه دانشگاه میرم اونجا-
حال بابات این روزها چطوره ؟-
بد نیست ،فقط بعضی وقتا لجبازی می کنه و داروهاشو سر وقت نمی خوره-
اونم حق داره عزیزم ،یه عمر سر پا بوده و حالا براش سخته که همش تو رختخواب باشه-
بله درسته-
مهری با صدای آرامی پرسید
- سایه تو با آرمین مشکلی داری ؟
با بهت به او خیره شد. نگاه مهری پراز سوال بود .با خود اندیشید(( که بیچارگی ما چرا باید برای تو اینهمه جالب باشد ؟! اینکه ما تا چه حد بدبختیم ومجبوریم همدیگر را تحمل کنیم چیزی نیست که باعث خوشحالی توشود )).
مهری هنوز منتظر جواب بود .لبخند بی روحی زد وگفت:
- من باهاش هیچ مشکلی ندارم
- مهری دست ظریفش را در دست گرفت و مهربان گفت :
romangram.com | @romangram_com