#سایه_پارت_92

و همزمان از پلكان بالا رفت. سايه بدون اينكه جوابش را بدهد به دنبالش از پله ها بالا رفت و كنارش ايستاد. آرمين زنگ را فشرد بعد از لحظه ای مهري با چهره اي بشاش در را به رويشان گشود و با لبخند گفت:

-سلام، خوش آمديد خيلي وقته منتظرتونم

و سپس آغوشش را براي به آغوش گرفتن سايه باز كرد و به گرمي و مهرباني او را در آغوش كشيد.

هر سه وارد سالنی پرنور شدند . نماي خانه سفيد و طلايي بود و همه جا از تمیزی برق می زد سمت راست سالن یک ست مبل راحتی سفید چیده بود که با پنجره هایی بزرگی که رو به استخر بزرگ پر آب بیرون بود نمایی زیبا و جالب بوجود آورده بود پنجره ها انقدر بزرگ و در دید بودند که احساس می کرد همه چیز حتی دیوارها هم از جنس شیشه هستند ، قسمت دیگر سالن به وسیله یک ست مبل استیل طلایی و در کنارش یک سرویس غذا خوری استیل طلایی چیده بود قسمت دیگر سالن که به حالت پذیرایی چیده شده بود توسط یک ست مبل سلطنتی خود نمایی می کرد . راه پله مار پیچ مانندی که وسط سالن طبقه اول را به طبقه دوم وصل می کردبیشتر از همه چی توجه سایه را به خود جلب کرده بود نرده ها از جنس استیل سفید و طلایی بودن که نمای شیک به ساختمان داده بود سالن توسط لوسترهای بزرگ و پر نور که وسیله زنجیرهای طلایی بلند از سقف آویزان بودند فضایی غیر قابل باوری به وجود آورده بودند.

آشپزخانه روبروی درب ورودی قرار داشت که کابینتهای سفید و طلایی آن بیشتر از هر چیزی در این خانه جلب توجه می کرد .

مهری با لبخند دلنشین همیشگی دستش را برای گرفتن مانتوی سایه به طرفش دراز کرد وپرسید .

- شالت رو نمی دهی ؟

سایه مانتوش را به دست مهری داد و گفت:

- اینجوری راحترم

مهری دوباره خندید گفت :

- بله ،به کلی فراموش کرده بودم تو دختر حاج علی هستی . هر جور راحتی عزیزم.

یک بلوز بلند آبی زیر مانتوش پوشیده بود و با این تیپ احساس راحتی می کرد .

مهری مانتو و کیف سایه را به دست زری مستخدمش داد و در حالی که دست سایه را می گرفت او را به دنبال خود کشید و گفت :

-شما کجایید!. دلم واقعا براتون تنگ شده بود .

او را روی مبل راحتی نشاند و در کنارش نشست وادامه داد:

-چند بار از آرمین خواستم روزهایی که کلاس نداری وتنهایی ،تورو بیاره اینجا ولی کو گوش شنوا. بهونه اش هم اینه که تو سال آخرته و حجم درسهات زیاده و وقتی برای خوشگذرونی نداری.

آرمین با اعتراض گفت:

-مامان خواهشا" دوباره شروع نکن!

-آخه دورغ که نمی گم ،این دختر مظلوم و توی خونه زندونی کردی که چی .

-این دختر مظلوم خودش در جریانه که من چقد گرفتارم ،خودتم اینو می دونی

-آخه پسرم !یک گل و بهش می رسن تا شکوفه بده ،نه اینکه فقط توی گلدون می کارنش و به امان خدا رهاش می کنند. تا که بزرگ بشه .


romangram.com | @romangram_com