#سایه_پارت_91
متحیر سریع به طرفش برگشت و گفت :
- منظورت چيه؟
هيچي !منظوری نداشتم ؛ ادامه بده ديگه اين زندگي چه خوبي هاي داره؟ .
به خودش جرات داد وپرسید
چرا دوست داري بدوني؟-
چون منم دنبال اين هستم كه راهي براي كنار اومدن با اين زندگي پيدا كنم.-
به خوبي حس کردكه دليلش اين نيست ودروغ میگوید اما نمی خواست این آرامشی را که آرزویش را داشت از دست بدهد.به خوبی میدانست که کنار آمدن با آرمین براي روحيه اش بهتر از جنگ رواني اعصاب است به همين دليل گفت :
-شما سبك زندگي منو ديدین و مي دونين من تمام سالهاي عمرمو در خونه اي با معماري و سبك قديمي وباغچه ای پر از گلهای خوشبو در كنار حوضی پر از ماهي های قرمزسر كردمه . تو اين سالها هر وقت غصه داشتم كنار حوض مي نشستم و با ماهي های درون حوض بازي مي كردم . اگر استرس و نگراني داشتم فقط كافي بود لحظه اي درميان گلها برمو در دل کنم ، اما حالا مجبورم توي يه قفس لعنتی صبح تا شب زنداني باشم
-اگه از آپارتمان ناراضی ، مي تونم خونه رو عوض كنم .
-نه من مي خوام به شرايط جديد عادت كنم و خودم و براي زندگي بعد از جدايي که خیلیم دور نیست مهيا كنم ، خصوصا اينكه شبهاي خانه هاي حياط دار خيلي وحشتناك تراز آپارتمانند .
ديگه به چه چيز اين زندگي عادت كردي .-
مغموم وافسرده گفت :
-ما تا قبل از بيماري بابام خيلي خوشبخت و شاد بودیم . هميشه صداي جيغ شاديمون تا اونطرف كوچه مي رفت . حتي بعد از مريضي پدرم ،.باز هم براي اينكه روحيه اش خراب نشه هميشه كنار هم شاد و سرحال رفتار مي كردیم ،ما خانواده خوشبختی بودیم که حتي يك بار هم تنها سفر نرفته ايم ، حتي يك شب رو هم بدون هم نبوده ايم . هميشه در كنارهم روزهاي تلخ و شيرينمون و پشت سر می ذاشتیم . اما حالا من مجبورم تمام روز بدون اينكه حتي يه همزبون داشته باشم ،زندانی خواسته دیگرون بشم
- اما این مشکل همه دخترائی كه ازدواج مي كنن .همه مردها صبح مي رن سر كار و شب خسته برمي گردنن !
با غصه آهی کشید وآهسته گفت :
ولي اونها شب همسري در كنار خودشون دارند كه از روزي كه سپري كردنه با هم حرف بزنن .-
آرمين بي هيچ حرفي سكوت كرد .
سايه نمي دانست چرا همه حرفاي دلش را یکجا به او زده . چرا سعي مي كرد با او رابطه دوستانه برقرار كند در حالي كه آرمین هميشه سعي کرده بود از او دوري كند. چرا آرمين امشب اينهمه صبور به حرفهايش گوش سپرده بود در حالي كه هميشه پر خشم و مغرور بود .
مقابل درب بزرگي توقف كرد و با ريموت در را باز كرد و با سرعت كم وارد باغ بزرگ و پر درخت شد سايه با كنجكاوي به اطرافش نگاه مي كرد باغ در زير چراغهاي بزرگ و پر نور روشن و رويايي جلوه مي كرد .خانه ويلايي بزرگ 3 طبقه اي با نمايي از سنگهاي سفيد مرمري وسط باغ قرار داشت
آرمين روبروي پلكان اتومبيل را نگه داشت و منتظر ماند تا سايه پياده شود. چون اولين باري بود كه به آنجا مي آمد احساس غريبگی مي كرد پس همان جا ايستاد و منتظر آرمين ماند آرمين كمي جلوتر ماشين را پارك كرد و پياده شد . و وقتي سايه را در انتظار خود ديد گفت:
-پس چرا اينجا وایسادی ؟
romangram.com | @romangram_com