#سایه_پارت_86

-دختر لوس ، انگار يك ساله بابا و مامانش و نديده ،هيچي مامانت هم نشسته هي اشك مي ريزه آخ که چقد دلم مي خواست بهش بگم حالا كه مجبورش کردین برخلاف میلش لباس عروسي بپوشه وبدبخت شه،كه از خوشحالي تو پوست خودتون نمی گنجیدید حالا قنبرک زدین که چی ....... ؛سایه واقعا نمی دونم ديگه اين گريه هاشون چيه .

-اينجوري نگو نازي ، اونها هم يه جورايي مجبور بودن

-اجبار! تو چی می گی دختر!... چه اجباری !.......... زندگيتو و به لجن كشيدن مي گي مجبور بودن ،...........بابا تو ديگه كي هستي ! اگه من بودم بخاطر اين كارشون هيچ وقت نمي بخشيدمشون .

-نازی تو كه مي دوني من جونم برا بابام می ره ،حاضرم به خاطرش تو آتيش هم برم .

-مي دونم ، در خنگول بودن تو که شک ندارم ،مثل اینکه باهات بزرگ شدما ! و مي دونم چقدر لجباز و يكدنده اي . حالا نمي خواي بهشون سر بزني ؟

-حالا نه ... شايد آخر هفته اومدم ، دارم به زندگي جديدم عادت میكنم .

************************************************** *****

فصل هفتم

زندگي با همه تلخي و شيرينش همچنان سپري مي شد . دو هفته از ازدواجش گذشته بود و سعي مي كرد با خيلي از چيزها كنار بيايد . از زندگي کسل کننده و يكنواختش خسته شده بود روزهائی كه دانشگاه كلاس داشت كمتر حوصله اش سر مي رفت ، ولي روزهايي كه مجبور بود توي خانه بماند تا مرز جنون عذاب مي كشيد با اينكه نازنين بعضي روزها به او سر مي زد ولي باز هم خود را در انتهاي جاده بي كسي حس مي كرد

در اين مدت دو بار مادرش به او سر زده بود و هر بار سعي كرده بود خود را خوشحال و شاد نشان دهد تا كه مادرش غصه نخورد .مهري هم روزي يك بار تماس مي گرفت و حالش را مي پرسيد ديگر مثل روزهاي اول از او متنفر نبود چرا كه ادعا میکرد محبتهايش صادقانه واز عمق وجودش سرچشمه میگیرد .اما هنوز هم حسی مبهم باعث میشد نتواند با او رابطه ای صمیمی برقرار کند

آرتین به همراه مادرش ،چند باری وقتي تنها بود پيشش امده بود ،با آرتین احساس راحتي مي كرد وبا اوحس همان برادر راداشت که هميشه آرزويش را داشته، آرتین او را به خوبي درك مي كرد و هميشه همرازش بود با اينكه اين احساس را به نيما برادر نازنين هم داشت ولي از وقتي متوجه شده بود كه نيما به او علاقه دارد و محبتهايش از روي عشق است سعي كرده بود از او فاصله بگيرد نيما و آرتین هر دو به يك اندازه برايش ارزشمند بودند .

رفتار آرمين همچنان سرد و بي روح بود ،طی این دو هفته بيشتر آرمين را در دانشگاه مي ديد تا در خانه ،بعد از آن شب كذايي آرمين سعي كرده بود تا قبل ازده خانه باشد و او چند لحظه قبل از ساعت ده به اتاقش مي رفت و در را قفل مي كرد ، صبح ها هم هميشه بعد از اينكه مطمئن مي شد آرمين بیرون رفته است از اتاقش خارج مي شد .

آرمين هيچ نيازي به او نداشت . غذايش را بيرون ميخورد و لباسهايش را به اتو شويي مي داد و در واقع اوبرای آرمین همان مهمان ناخوانده ای بود که ناخواسته برسرش آوار شده بود .

آن روز عصر خسته و كوفته به خانه برگشت . با بي حالي خودش را روي مبل انداخت و چشمهايش را لحظه ای بر هم نهاد چون سال آخرش بود حجم درسهايش خيلي بيشتر شده بود و سعي مي كرد درسهايش روي هم تلنبار نشود چون افتادن از هر يك از درسها به منزله عقب افتادن از يك ترم بود . پس نهايت سعي و تلاشش را مي كرد

از خستگي بيش از حد با همان لباس و همان جا به خواب رفت . خیلی عمیق در خوابی خوش فرو رفته بود که با صداي بسته شدن در وحشت زده از جا پريد وآرمين را روبرويش دید.آرمین آرام پرسید:

- چرا اينجا خوابيدي ؟

خواب الود پرسید :

- مگه ساعت چنده ؟

-هفت !

- هفت ؟پس چرا تو به اين زودي اومدي ؟

در حالی که وسایل در دستش را روی میز قرار می داد گفت :


romangram.com | @romangram_com