#سایه_پارت_77
كت اسپرتش را برداشت و اضافه كرد:
- من شب دير ميام ،بهتره درو از داخل قفل كني و كليد و برداري
با تاکید ادامه داد
- يادت نره كليد و رو در جا نذاري من پشت در بمونم
ميخواست فریاد بکشد و بگوید:
(من به پولت احتياجی ندارم ،من به خودت نيازي ندارم ،من اصلا اين خونه و وسايلش را نمي خواهم ،اما التماست می کنم شب رو زود بيا ،چون من ازتنهایی و تاريكي شب وحشت دارم )
اما غرورش اجازه نداد فریاد التماسش از گلو خارج شود ... و آرمين بي خيال وبی تفاوت رفته بود .
پاكت را باز كرد و نگاهی به داخلش انداخت کارت اعتباري بود با برگه رمزوبرگه افتتاح حساب نگاهي به رقم افتتاح حساب كرد رقم بالايي بود كه هزينه های چند سالش را به راحتي ميتونست پرداخت كند آرمين با خودش در مورد او چه فكري كرده بود كه او هم مثل خيلي از دخترهاي پرخرج و مخارج امروزیست .با ناراحتی پاكت را روي ميز انداخت وبرای جمع کردن سرویس زمرد پخش شده به روی زمین خم شد همه تکه هایش را جمع کرد ودرون جعبه اش ریخت وبهمراه خود به اتاقش برد . این جعبه را هم در كنارجا حلقه ایش گذاشت وبا خود انديشيد اين هم متعلق به من نيست وبايد به دست صاحب اصليش برسد .
کلافه خود را روي تخت انداخت هم خودش خسته بود هم فكرش ،پس تصميم گرفت براي آسايش روح و روانش كمي استراحت كند .
با صدایی چشمهايش را گشود ،هوا تاريك شده بود اصلا حوصله تنهايي در این خانه را نداشت اگر خانه خودشان بود حتما حالا داشت سر به سر ساغر مي گذاشت و يا در اتاقش با نازنين خلوت كرده بود .وضو گرفت و پاي سجاده نماز ايستاد با ياد خدا كمي آرامش يافت .اينكه كسي هست که مواظب اوست ، تسلي خاطرپیدا میکرد. كلي با خدا درد و دل كرد و از او خواست كه در اين راه به او صبر و استقامت دهد. بعد از نماز احساس آرامش وراحتي بيشتري ميكرد از جا برخواست و لپتاپ و جزواتش را برداشت وبه سالن رفت.همه لوسترهاي خانه را روشن كرد واز قفل بودن درمطمئن شد .روشن بودن خانه كلي از ترسش ريخته بود با احساس آسايش نسبي خود را روي مبل رها كرد وسرگرم مرورجزوه هايش شد .پاندول ساعت سالن با زدن 10 ضربه ساعت ده را اعلام ميكرد اما هنوز از آرمين خبري نبود .ياد نداشت شبي را تنها سپري كرده باشد .از بچگي از تنهايي و تاريكي شب وحشت داشت اما قرار بود در اين زندگي چيزهاي تازه اي راتجربه كند با اين فكر كه شايد مجبورشود لحظه هاي سخت و وحشتناكتري را پشت سر بگذارد قلبش تير كشيد .چندبار كارت آرمين را برداشت و زير و رو كرد اما غرورش اجازه نداد با اوتماس بگيرد .
كاش از نازنين ميخواست امشب پیشش می آمد اما میدانست كه امشب تنها شبي نخواهد بود كه تنها ميماند و اين شب سخت تكرار شدني است .ساعت از يك هم گذشته بود اما انگار قرار نبود آرمين امشب بيايد .از اين فكر كه ممكن است اصلا امشب نيايد گريه اش گرفت .با هر صدايي قلبش از جا كنده ميشد .اشفته و خسته بود ولی دلش نميخواست از خودش ضعف نشان دهد اما در واقع ضعيف و شكننده بود و خودش اين را به خوبي ميفهميد ديگر تحمل اين لحظات سخت و دلهره اور را نداشت پس مستاصل گوشي تلفن را برداشت و از سر ناچاري شماره آرمين را گرفت .پس از چند بوق صداي پرابهت آرمين در گوشي پيچيد براي لحظه اي از شنيدن صدايش آرامش يافت .آرمين با لحن خشك و آمرانه اي دوباره گفت:
- بله؟
در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد گفت:
- سلام ،منم سايه
سلامش را به سردي پاسخ داد وبي احساس گفت:
- ميشنوم !
از لحن سرد و تلخ او جا خورد اما به روي خودش نياورد و با صداي ضعيفي گفت:
- اگه امكان داره كمي زودتر به خونه برگردین
مغرورانه گفت:
- چرا؟......مگه اتفاقي افتاده؟
شوكه شد مگر حتماً بايد اتفاقي مي افتاد تا که او به خانه برگردد .خشم و نفرت به جاي ترس همه وجودش را فراگرفت وبا لحني كه سعي ميكرد از خشم كنترل شده باشد گفت:
romangram.com | @romangram_com