#سایه_پارت_72
آرمين با بي تفاوتي گفت :
- تو هميشه اینهمه بی ادبی و هديه ديگرون و پس ميفرستي؟
نفس عميقي كشيد و گفت:
- نه هر هديه اي و ،من عروس او نيستم و اينم به من تعلق نداره
- فعلا عروس اون تو هستي، پس مال خودت
با خشم فریاد کشید
- من به هيچ چيز شما احتیاجی ندارم ،از همتون متنفرم
آرمین با عصبانيت به طرف جعبه هجوم برد و با خشونت آن را به ديوار كوبيد و داد زد :
- بیا ،حالا راحت شدي
جعبه متلاشي شد و هر تكه آن به طرفي پرت شد .سايه که از ترس زبانش بند امده بود با بغض به آرمين خيره شد.آرمين دهان باز کرد چيزي بگويد اما منصرف شد وسریع از پله ها بالارفت
************************************************** **********
فصل ششم
صبح زود با صداي زنگ گوشی اش از خواب بيدار شد خوشحال بود كه قرار نيست امروزهم نمازش را قضا بخواند .او در خانواده اي متعصب و متدين بزرگ شده بود كه پدرش بيش از هر چيزي به نماز اول وقت اهميت ميداد از نظر پدرش بيشتر رفتارهاي سبك سرانه جوانان امروزي از روي بي ايماني بود به همين دليل هميشه به نظرات پدرش در هر موردی احترام مي گذاشت .پدرش او را خيلي خوب بار آورده بود. دختری متين و سنگين كه همه را در اولين برخورد به تحسين خودش وا ميداشت .
برای رفتن به دانشگاه آماده شد وبا اين خيال كه آرمين هنوزدر اتاقش است پشت در اتاقش قرار گرفت وضربه ای کم جان به در اتاقش نواخت .اما هرچه منتظر ایستاد كسي جوابش را نداد. از روي ناچاري درب را گشود و به داخل اتاق سرك كشيد تخت مرتب بود واثري از آرمين هم نبود
سريع از پله ها پائين رفت وبه جا كليدي نگاه انداخت، نبودن كليدهاي اپارتمان دليل بر رفتن آرمین بود .آه از نهادش برخواست بايد به دانشگاه مي رفت ولی كليد خانه را نداشت .نمي دانست آرمين چه ساعتي از خانه بيرون رفته، چون هنوزخيلي زود بود
تا ساعت نه وقت داشت راهي پيدا كند چرا که کلاسش ساعت ده و نیم شروع می شد و نمي توانست امروز هم بيخيال كلاسهایش شود، چون به خاطر گرفتاريهاي عروسي دو هفته سر كلاسهاحاضر نشده بود .در ضمن بايد هر طور شده امروز كلاسش با آرمين را هم تغییرمی داد .
عاجزانه روي پله ها نشست و به فكر فرورفت .نه شماره آرمين را داشت ونه آدرس شركتش را هيچ راه حلی به ذهنش نمي رسيد .با خود انديشيد ،با اينهمه فشار عصبي همين روزهاست كه دیوانه و روانه تیمارستان شود. از جا برخواست وبرای برداشتن وسایلش به اتاقش رفت . تنها راهي كه به ذهنش میرسيد اين بود كه فكرش را روي فكر نازنين بريزد شايد به نتيجه برسند.
وارد دانشگاه که شد نازنين را در جای قرار همیشگیشان منتظر خودش ديد .نازنين با خوشحالي به طرفش آمد و ذوق زده گفت:
- كجايي دختر ؟ يكساعته منتظرتم
کلافه گفت :
- نازی مثل هميشه تو هچل افتادم
romangram.com | @romangram_com