#سایه_پارت_68
(چقدر پدرم به دامادش افتخار ميكند .دكتر مشايخ، كسي كه دكتراي عمران داشت و برخلاف سن كمش توانسته بود مدیر يكي از شركتهاي مشهور ساختمان سازي شود )
.اما با يادآوري اينكه آرمين به خاطر اين شركت و پروژه مهمش حاضر شده او راقرباني غرور خود كند دوباره همه وجودش پر از نفرت از آرمين شد .
پس از شام در حالي كه در آشپزخانه سرگرم پاك كردن ظرفها و گذاشتن آنها در ماشين ظرفشويي بود آرتین صندلي را براي نشستن خودكنار كشيد وبا لحن دوستانه ای گفت:
- امشب درهم و افسرده ای ،اتفاقي افتاده؟
- نه فقط تحمل نقش بازي كردن و ندارم
- کم کم عادت ميكني ؛.....زندگي همش فیلمه!
- سختيش اینجاست كه ديگرون فكر ميكنن خوشبختم ،در حالي كه اصلا نيستم
آهي كشيد و گفت:
- اونا فقط فکر خودشونن !......براي ساختن دوباره پيوندي كه با دستهاي خودشون خرابش كردن از زندگي شما دوتا مايه گذاشتن
با تردید پرسید
- آرتین !تو از اونها دلگيري؟
سرش را به نشانه تائيد تكان داد و گفت:
- وهيچ وقت هم نمی تونم ببخشمشون
متعجب گفت :
- چرا؟
خیره نگاهش کرد وگفت :
- چون باعث بدبختي تو شدن
باز هم با حرفهای آرتین گيج وسردرگم شده بود؛ نمي توانست دلسوزي بيش ازحد او را درك كند .چرا بايد بدبختي اش تا اين حد براي آرتین مهم باشد كه باعث تنفرش از خانواده اش شود
آرتین كه او را در فكر ديد لبش به لبخندی گشوده شد وگفت:
- نگران نباش ،همه چيز درست ميشه
با لبخند تلخی نجوا کرد :
romangram.com | @romangram_com