#سایه_پارت_67
- فردا بده ببرم اندازه ات کنم
به خوبی می دانست که آرمین این حرف را تنها برای از سر واکردن مادرش زده است پس با لبخندی کاملا زورکی خیلی کوتاه گفت :
- باشه حتما
وبرای پذیرایی به آشپزخانه رفت (کاش برای فرار از دست کنجکاویهای مهری میتوانست تمام شب اینجا بماند )وبا ليوانهاي خنك شربت برگشت
وقتي خانواده اش رسيدند، انگار جاني تازه گرفته بود به طرفشان رفت وگرم ومهربان ، پدر ومادرش را در اغوش گرفت انگار سالهاست كه از آنها دور بوده ياد نداشت كه حتي يك شب هم از آنها جدا بوده باشد
پدرش او را محكم در اغوش گرفته بود و ميفشرد. ساغر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود او را در بغل گرفت و ب*و*سيد .با اينكه خودش و ساغر هيچ وقت با هم آبشان در يك جوب نمي رفت ولي تحمل یک لحظه دوريش را نداشت .احساس ميكرد چقدر دلتنگش بوده اما روح و روان خسته اش به او اجازه فكر كردن به خانواده اش را نميداد .
آرمين با تعجب به اين صحنه مينگريست هنوز برايش وابستگي سايه به خانواده اش قابل درك نبود ،حاج علي با لبخند رو به آرمين گفت:
- ما در این بیست ویکسا ل حتي يه روز هم از سایه جدا نبودیم امروزروزسختي برا هممون بود
مهري با لبخندي گفت:
- روزهاي اول سخته اما به مرورکم کم عادت ميكنيد
ناهيد درحالي كه اشكهايش را پاك ميكرد گفت:
- با اينكه يكي از سخت ترين روزهاي عمرم بود ولي با فكر خوشبختي سايه دلشاد بودم
سايه لبخند تلخي زد و براي اینکه مادرش متوجه ناراحتی اش نشود به بهانه پذيرايي سریع وارد آشپزخانه شد.آرمين هم به دنبالش رفت وگفت:
-به كمك احتياج نداري ؟
خيلي سردوغصه دارزمزمه کرد:
- نه..........
آرمين نگاهی به چهره پر از غمش انداخت و بي هيچ حرفي آنجا را ترك كرد .بغض سنگینی راه گلویش را گرفته بود ،چقدر تحت فشار بودو دلش ميخواست ،میتوانست گريه كند ،از اينكه همه فكر ميكردند خوشبخت است ، دلگير بود. خنده هاي مهري آتش به دل پردردش مي زد و مهربانيهاي آقاي مشايخ عصبي وکلافه اش مي كرد ،حتي دلسوزيهاي آرتین هم تازيانه اي به روح زخم خورده اش بود .
به همراه ساغر و مهري ميز شام را چيد مهري واقعا سليقه به خرج داده بود با اينكه مجبور بود غذا را از مسافتي دور حمل كند ولي چند نوع غذا پخته بود وموقع چيدن ميز با وسواس خاصي هركدام را بنا بر ذائقه هر فرد ميچيد او حتي از علاقه سايه به قورمه سبزي هم غافل نشده بود و با خنده گفت:
- اين رو هم خصوصي براي عروس گلم پختم چون در جريان بودم که عاشق قورمه سبزيه
به وضوح متوجه شده بود كه مهري در مورد او خيلي كنجكاو است وتمام تلاشش را می کند که راهی در دلش برای خودش باز کند
سر ميز شام آرمين بين او و پدرش نشسته بود و با پدرش سرگرم صحبت بود براي لحظه اي از اين صميميت دلش غنج رفت پدرش هميشه آرزوي داشتن يك پسر را داشت و حالا از اينكه آرمين ميتوانست جاي پسر نداشته اش را پر کند دلش شاد گشته بود .با خودش گفت:
romangram.com | @romangram_com