#سایه_پارت_65

- اميدوارم شب خوبي داشته باشي

- مرسي ، ولي اصلا مطمئن نيستم .

*********************

پس از رفتن نازنين به اتاقش برگشت .چيزي به آمدن مهمانها یش نمانده بود به همين دليل سريع لباسش را عوض كرد وبا آرايش مليحي يك روسري ساتن نقره ای انتخاب كرد و روي موهايش انداخت واز اتاق خارج شد

جاي وسايل پذیرایی را نميدانست و براي پيدا كردن هر تکه مجبور بود همه كابينتها را وارسي كند ولي در نهايت توانست همه را از يك سرويس انتخاب كند .آرمين هنوز در اتاقش بود و او احتمال ميداد در حال استراحت باشد .نگاهي به ساعتش انداخت نزديك هفت بود وكم كم بايد خودش را براي نقش بازي كردن اماده ميكرد .

با صداي باز شدن در اتاق آرمين نفسش در سينه حبس شد ،از هر برخوردي با آرمين هراس داشت چرا كه هربار او را ميديد با برخوردي ناخوشايند از هم جدا ميشدند .آرمين در حالي كه تيشرت شکلاتی یقه هفت با شلوار كتان مشكي پوشيده بود مقابلش ظاهر شد .تيپش مثل هميشه كامل و بي نقص بود و بوي عطر و ژل مويش فضاي خانه را پر كرده بود .نگاه بي تفاوتي به سايه انداخت و روي مبل نشست و كنترل تی وی را به دست گرفت .سايه که از حضورش معذب بود به قصد رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت اما هنوز دو پله هم بالا نرفته بود كه آرمين گفت:

- بهتره امشب مراقب رفتارمون باشيم ،دلم نميخواد بی خود گزك دست کسی بدم

به طرفش برگشت وآرام زمزمه کرد:

- بسيار خوب

- در ضمن ،توهنوز مامان منو خوب نميشناسي پس بهتره وقتي می خوای دروغی بگي نهايت دقت وكني

- حتما

یک پله دیگر بالا رفت ؛اما با صداي زنگ دردوباره برگشت .آرمين از جا برخاست و درب را گشود آرتین و مهري با ظرفهاي غذاوارد شدند ،سايه به طرف آندو رفت ومهري او را گرم در آغوش گرفت و ب*و*سيد .آرتین هم با لبخندي شیرین با او گرم احوالپرسي كرد .آرمين در حالي كه با مادر و برادرش دست ميداد سراغ پدرش را گرفت .مهري با خوشحالي لبخندي زد و گفت:

- پدرت رفته دنبال حاج علي و خانواده ش

با سبد در دستش به طرف آشپزخانه رفت وادامه داد:

-حالا كه بعد از سالهادوباره حاج علي و ديده كلي حرف با هاش داره كه به اين زوديها تموم بشو نیست آرتین هم بدنبال مادرش رفت وسايه به دنبالشان وارد آشپزخانه شد وبا ناراحتي گفت :

- كاش اجازه مي داديد خودم شام و اماده كنم ،اينجوري كلي معذبم

مهری با محبت گفت :

- معذب چی عزيزم ؟ تو تازه عروسي ،تازه عروس و كه نبايد تو دردسر انداخت ،ما امشب فقط ميخواستيم دور هم باشيم

- خوش آمديد

دستش را گرفت وبه دنبال خود کشید وگفت :

- خوش باشي گلم ،حالا بيا بريم برام از زندگي متاهلي تعريف كن .شازده من كه اذيتت نميكنه


romangram.com | @romangram_com