#سایه_پارت_59

- واه ... تو چرا اینهمه نا امیدی دختر ؟!

- نا امید که نه ... ولی هر روز كه ميگذره بيشتر به اشتباه بودنِ تصميمم پي مي برم

- اما تويك راه بيشتر نداشتي كه اونم انتخاب كردي!

سایه با بغض گفت :

- نازی توي بد مخمصه اي گير كردم ،نمي دونم بايد چيكار كنم

با نگرانی گفت :

-مگه چی شده ؟

با لبخند تلخی به او اشاره کرد بنشیند وگفت :

- حالا بيا بشين ، چرا سرپا وايسادي ؟!

- آخه دخترِ خوب مگه تو بهم اجازه نشستن میدی ؟! از لحظه اي كه اومدم با چهره غم گرفته ت ازم پذيرايي كردي ! واقعا شما بالا شهريها چه قانونهاي مسخره ای داريد !!

- حالا بشين تا يه چيزي بيارم بخوري بعد شروع كن به غرغر کردن

نازنين روي مبل راحتي لم داد وگفت:

- حالا شاخ شمشاد كجاست؟

وارد آشپزخانه شد و در حالي كه ليواني از شربتِ آماده درون يخچال پر ميكرد گفت:

- چه ميدونم؟ صبح افتاب نزده ،زده بيرون

- يعني رفته سركار؟امروز كه جمعه است

- برا من فرقي نميكنه ،چون اگه نباشه خيلي راحتترم

ليوان شربت خنك را مقابل نازنين گذاشت و دوباره به اشپزخانه برگشت و در حالي كه ميوه خوري با پيشدستي برميداشت ادامه داد:

- ميگه نبايد توي رفت و آمدش دخالت كنم ،هروقت دوست داشته باشه ميره و هروقت هم دلش بخواد مياد من اینجا مثل يك مهمانم كه بايد احترام ميزبانم و داشته باشم

ميوه خوري را مقابل نازنين گذاشت و روي مبل کناریش نشست نازنين با اندوه گفت:

- توکه خودت اين چيزها رو ميدونستي پس نبايد حالا ازش دلگير باشي


romangram.com | @romangram_com