#سایه_پارت_55

- مطمئن باش اگه شما آخرين مرد روي كره خاکی هم باشين هرگز به شما علاقمند نمیشم چون با مرد ايده الم فرسنگها فاصله دارين .

ریلکس وبی تفاوت گفت :

- اميدوارم همين طوری باشه که می گی

سپس جدي ادامه داد

- با اينكه قراره توافقي ازهم جدا بشيم اما من در زمان جدایمون همه مهريه ات و تمام و كمال پرداخت ميكنم ونمی خوام دینی از تو بگردنم باشه

سايه که هنوزازاو دلخوروعصبی بود ازاينكه ميديد چه راحت زندگيش را با پول مقايسه ميكند برآشفت وگفت:

- من به پول تو احتياجي ندارم پس لطف كن و اینهمه پولتو به رخ من نكش

با لحنی تمسخر آميز گفت:

- پس اينهمه اصرار خانواده ات براي اين ازدواج چه بود؟

لرزشی آنی همه وجودش را گرفت . با خشم از جاي خود برخاست و روبرویش ايستاد. آرمين با تعجب به عکس العمل و چهره پراز خشمش خيره شد بود ، با چهره ای برافروخته و هيجان زده گفت:

- فكر كردي همه مثل خودت کثیف و پول پرستن؟!......فكر كردي نمي دونم چرا نتونستي مانع اين ازدواج احمقانه بشي ؟! .........من همه چیزو ميدونم ! میدونم تو حيوون كثيف فقط به خاطر اينكه پدرت تهديدت كرده همه سرمايه اش و از پروژه ات بيرون ميكشه حاضر شدي اين بازي مسخره رو با من راه بندازی ،پس كسي كه محتاج پوله تويي نه من ،تويي كه براي زندگي ديگرون هيچ ارزشي قائل نيستي نه من و خانواده ام ، كه براي زندگي همديگه از جونمون مايه ميذاريم !

همه وجودش از خشم می لرزید واحساس سرمايي غير عادي ميكرد. در حالي كه انگشت تهدیدش را به طرف آرمين ميگرفت نفس عميقي كشيد وبا نهایت خشم ونفرت ادامه داد :

- توهرقدر هم بخواي ميتواني منو تحقير كني ولي حق اینو که تا روزی که تو این خونه ام به خانواده ام توهين و بي احترامي كني ونداری چون تحمل این رو اصلا ندارم

وسپس در مقابل چشمان حیرت زده آرمین به سرعت از پله ها بالا رفت .نمي دانست كدام يك از اتاقها اتاقش است ،به همين دليل در اولين اتاق را گشود و وارد شدوخودش را روي تخت انداخت و با تمام وجود گريست.

دیگر تحقير شدنش عادي شده بود ولي تحمل توهين به خانواده اش را نداشت . به ياد حرفهاي آرتین افتاد او اين لحظات را از پيش برايش پیش بینی کرده بود اما او با لجبازي تمام راه خودش را رفته بود .مي دانست براي آرمين سر سوزني ارزش ندارد اما حالا كه ميديد آرمين اوو خانواده اش را هم مثل خودش میبیند، تحمل این برايش خیلی سخت بود

با تقه اي كه به در خورد سريع روی تخت نیم خیز شد واشكهايش را پاك كرد .آرمين پس از لحظه اي در را گشود و وارد شد.

نگاهی به او انداخت وگفت:

- ميتوني تا روزي كه اینجا مهمون منی از اين اتاق استفاده كني ، من همه وسايلم و از اينجا برميدارم تا تو راحتر باشی

بي اعتنا و خاموش پشت پنجره ايستاد وبه آسمان صاف خيره شد ماه در آسمان همچون گويي درخشان خودنمايي ميكرد و ستاره هاي بيشماري در محفل سياه شب به دورش گرد آمده بودند به ياد حرف مادرش در زمان بچگیش افتاد :

(نوراني ترين ستاره در آسمان سياه شب ،ستاره اقبال توست)

آهي از ته دل كشيد وبا خود گفت :


romangram.com | @romangram_com