#سایه_پارت_26

دلش مي خواست همه چيز را به مادرش بگويد،بگوید که آرمین از او متنفر است ، اما غرورش اجازه نميداد تا اين حد خودش را تحقير كند دلش نميخواست به مادرش بگويد آرمين حتي او را آدم هم به حساب نمي اورد.

*******************

دوروز گذشته بود واو هنوز نتوانسته بود تصميم درستي بگيرد از بس فكر كرده بود احساس ميكرد سرش در حال انفجار است .عجز وناتواني همه وجودش را فرا گرفته بود .نازنين هم با پيشنهاد احمقانه آرمين مخالف بود

با صداي تلنگري كه به در اتاقش خورد سرش را برگرداند ساغرنگران وآشفته در چهار چوب در ايستاده بود با لبخندي روبه او گفت:

- چرا اونجا وايسادي بيا تو

- آخه اين روزها اينقدر توخودت غرقي، كه جرات ندارم از كنار اتاقتم رد بشم

- چرند نگو ، خون آشام که نيستم ، ازم بترسي

ساغر روي لبه تختش نشست و گفت:

- حال و هواي خونه روز به روز دلگيرتر ميشه

با مهرباني دست ساغر را در دست گرفت وگفت:

- فکر میکنی من مقصرم؟

- توكه غصه دار و دپرس باشي انگار خونه اصلا روحي نداره

- خوشگلكم روح خونه كه تو هستی ،نه من !......تو هميشه با خنده هات همه رو شاد ميکنی

- ولي وقتي تو نباشي سر به سر كي بزارم و باهاش بخندم

باخنده آرام بر سرش زد وگفت :

- دیونه ! مگه من دلقكم

در حالي كه سعي ميكرد بغض پنهان و فروخورده اش را مهار كند سرش را به زير انداخت وشروع به بازی با روتختی سایه کرد .سايه حس کرد که درونش آشوبی برپاست .دست زير چانه اش برد وسرش را بالا گرفت و گفت:

- نبينم خواهر كوچولوي خوشگلم پكروگرفته باشه

- چرا نباشم ،تو اين خونه انگار اصلا من وجود ندارم

- نمي خواي بگي چي شده؟

- دو هفته ديگه اول مهره و مدرسه ها باز ميشن ولي هيچكس تواین خونه فكر من نيست .همه فكر و ذكر بابا و مامان شده فقط تو و اين خواستگاري لعنتی


romangram.com | @romangram_com