#سایه_پارت_25
- من باید فکرکنم و بعد جوابتون و بدم .
ازجا بلند شد ودست در جيبش كرد وگفت :
- بيا اين كارت منه ، بهتره جوابت هرچی که هست تلفني به من بگی ،دلم نمي خواد دوباره اينهمه راه رو بیام و به این مزخرفات گوش كنم ! اما از من به شما نصيحت! سعي كن بيشتر از اينكه به فكر ديگرون باشي به فكر خودت وزندگیت باشي ،پدر و مادرت زندگي خودشون و كردن، اين تويي که تازه در اول کوچه زندگي هستی !
با لبخندی که بی شباهت به تمسخر نبود ، گفت:
- ممنون از همدرديتون سعي ميكنم نصحيتتون و به خاطر بسپارم !
- از طرف من از خانواده ات خداحافظي كن ،اميدوارم تصميم درست و منطقي بگيري و..........
نگذاشت حرفش را ادامه دهد وگفت:
- اميدورام ديگه هرگز همديگه رو نبينيم
آرمين هم با لبخندی گفت:
- اميدوارم
با ديدن لبخندش قلبش فرو ريخت ،اين درست همان چيزي بود كه از آن می ترسید .همانجا روي تخت نشست .صداي بسته شدن در حياط و سپس روشن شدن موتور ماشين آرمين را شنيد ولي به خودش زحمتی براي برخاستن نداد . كارت آرمين در دستش مچاله شده بود .
صداي ناهید او را به خود آورد . دركنارش نشست و با نگراني گفت:
- آرمين رفت؟
- آره رفت !
- به نتيجه هم رسيديد؟
بغض گلويش را ميفشرد ،خود را در آغوش مادرش انداخت و گريست، مادر آرام موههاي نرمش را نوازش كرد ، در بين گريه اش گفت:
- مامان ،كاش منو هيچوقت بدنيا نياورده بودي ! .....كاش میذاشتی مي مردم تا امروزو نبینم !.......كاش نمي ذاشتي اين قرار مسخره روبذارند تا امروز تحقير شدن منو ببيني
ناهید او را از آغوش خود بيرون آورد و گفت :
- چي مي گي عزيزم ؟ تحقير كدومه ،آرمين خيلي پسر خوب و با شعوريه .چون تو فكر ميكني اونو هم مثل خودت مجبور به این ازدواج كردن به خودت اینهمه سخت ميگيري
- اما مامان ،باور کن !اونم راضي به اين ازدواج نيست
- اشتباه نكن عزيزم اون اگه مخالف اين ازدواج بود ميتونست خانواده اش ومنصرف كنه
romangram.com | @romangram_com