#سایه_پارت_24

- نمی دونم شما با اين طرز فكر چطور استاد شدین؟

- من هيچوقت بين زندگي خصوصي و شغلم رابطه برقرار نميكنم

دوباره به طرفش برگشت ودرنگاه بی تفاوت و سردش زل زد وگفت :

- ميتونم بپرسم شما چه معذوراتي داريد كه نميتونین مانع اين ازدواج مسخره بشيد ؟

برای اولین بار درعمق چشمان عسلی سایه نگریست وبا غرور گفت :

- مجبورم جواب شما رو بدم ؟

- البته که مجبوريد!......چون من بايد بدونم بخاطر چه چيز مهمي، ميخوايد منو و زندگیمو فدای خودتون كنيد

چشمانش را ریز کرد وخیره در نگاهش آهسته گفت :

- من با زندگي شما كاري ندارم،شما خودتون داريد زندگیتون و فدای حس فداکاریتون ميكنيد .اگر واقعا زندگيتون تا اين حد با ارزشه ،با يك جواب منفی ميتونین همه چيز و به حالت عادي برگردونين

با حالتی که خشم در تمام وجودش زبانه می کشید ، گفت :

- چندبار بايد بگم من نمي تونم! .............

- پس حالا كه تا اين حد ضعيفيد ، مجبورين پيشنهاد منو قبول کنید

سپس با پوزخندي ادامه داد:

- قول ميدم درطول اين دو سه ماه حتي نگاهت هم نكنم

با خشم نگاهش كرد . برای دومین بار بود که دلش ميخواست سيلي محكمي توی گوشش بزند . باز هم بر خودش مسلط شد و گفت:

- پاي یه زن ديگه در ميونه ؟

از این حرفش آرمين جا خورد ولحظه ای متحير به اونگریست ،چه چیزی باعث شده بود سایه این فکر را در مورد اوکند ؟!

سايه لبخند تمسخر آمیزی زد و با خود انديشيد ((مگه اين كوه غرور ميتونه كسي روبه غير از خودش هم دوست داشته باشه ))

اما صدای آرام آرمين او را از افکارش بیرون آورد :

- آره درسته !....كس ديگه ای توی زندگي منه ،پس بهتره خودت و درگیرزندگی من نکنی

نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :


romangram.com | @romangram_com