#سایه_پارت_16
- مامان می خوام بدونم بابا چرا همچین قرار مزخرفی رو با اقای مشایخ گذاشت ؟
- تو تازه به دنیا اومده بودی وما از خوشحالی وجود تو رو ابرا راه می رفتیم چند سال آرزوی داشتن تو رو داشتیم وخدا بعد از سالها تو رو به ما داده بود همون شب که به مناسبته تولدت یه جشن کوچیک گرفته بودیم مشایخ به پدرت گفت :باید قول مردونه بدی این دختر فقط عروس خودم بشه بابات هم که از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید باخنده گفت : نامردم اگه دخترم رو بغیر از پسر تو به کسی دیگه بدم اونموقعه آرمین هشت ساله وآرتین چهارساله بود ؛ من فکر می کردم اون تورو برا آرتین در نظر گرفته باشه چون چند بار اینو توی اون سالها گفته بود اما نمی دونم حالا چرا برا آرمین اومده خواستگاری ،ولی چیزی نگفتم چون آرمین محجوب تر به نظر می رسید .
اگر چه مي دونم خيلي اشتباه بوده ولي باور كن آرمين پسر خيلي خوبيه و ميتونه تو روخوشبخت كنه ، پدرت ومشایخ این قرار رو برای محکم کردن دوستیشون گذاشتن شاید پدرت هرگز فکر نمی کرد مشایخ اینهمه سفت وسخت به این قرار پایبند باشه
سايه نفس عميقي كشيد و گفت :
-مامان اونها اين همه سال كجا بودند كه يكدفعه بياد ما افتادن
-مشایخ تنها فرزند یه خانواده مشهور ومتمول بود که بخاطر ازدواجش با مهری از خانواده اش ترد شده بود وقتی از خانوادش رونده شد تصمیم گرفت تا با بابات که از سالهای دور دوستهای صمیمی بودن یه شرکت کوچیک راه اندازی کنه وبعد از مدتی هم شراکتی این خونه رو خریدن، تا اینکه پدر مشایخ به شدت مریض شد ووصیت کرد پسرش برگرده توی خانواده و وارث همه چیزش بشه اینجور شد که مشایخ وقتی تو سه ساله بودی دست زن وبچه اش و گرفت وبرگشت خونه پدریش و وارث همه اموال پدرش شد . تا قبل از اينكه اون قضيه پيش بياد اونها هميشه به ما سر ميزدند .این خانواده اينقدر تو رو دوست داشتند كه هربار كه به ديدن ما مي اومدند يك عالمه اسباب بازي و لباس برات هديه مي اوردند تا اينكه يه روز مشایخ با يك سري طرح و نقشه اومد خونه و به بابات گفت كه قصد داره اين خونه روكه نصفش مال اون بود و بزنه زمين و چند طبقه لوكس ازش دربياره پدرت كه اين خونه رو خيلي دوست داشت ،به شدت عصباني شد و براي اولين بار با مشایخ حرفش شد بعد از چند لحظه صداي هردوشون بالا رفت و در چشم به هم زدني تمام حرمتهاي بينشون شكسته شد و اونا شدن دو دشمن خوني . مشایخ اصرار داشت خونه رو خراب كنه و پدرت اصرار داشت خونه رونگه داره. آخر سر هم مشایخ عصباني بيرون رفت و بعد از مدتی هم پدرت با قرض وقوله تونست سهم اونو از خونه بخره و با اين خريد در واقع به دوستیشون پايان داد روز اخري كه مشایخ اومد اينجا دوباره با پدرت حرفش شد و اون درحالي كه داشت میرفت گفت:
حالا فقط يك چيز بين من و توست كه تو قولشو به من دادي وهیچ وقت نمي توني زير حرفت بزني
پدرت كه منظورش رو گرفته بود گفت :
-من اگه سرم هم بره زير قولم نمي زنم مطمئن باش تنها چيزي كه ما رودوباره به هم ميرسونه سايه است
توي اين سالها اگر چه ما هيچ ارتباطي با اونها نداشتيم ولي مشایخ و مهري هميشه شب تولدت برات كارت تبريك ميفرستادن وفتي هم تو ديپلم گرفتي پيغام فرستادند كه اماده اند براي مراسم نامزدي اقدام كنند ولي پدرت اونموقع گفت: هنوز زوده و سايه بچه است . تا اينكه چند وقت پيش دوباره پيشنهاد دادن وپدرت هم كه نگران تو و اينده ت بود قبول كرد بيان و اين قضيه روفيصله بدن. پدرت هميشه نگران اين روز بود. اون ميدونست با اخلاقي كه تو داري به راحتي تسليم تصميم و خواسته ما نميشي ولي اين بيماري پدرت رو خيلي ضعيف كرده اون يا بايد جلوي تو بايسته يا مشایخ ... و از اونجايي كه تحمل ناراحتي تو رو نداره ميدونم دوباره با مشایخ مشكل پيدا ميكنه .سایه باوركن ما خوشبختي تو رو ميخوايم ،
باغصه گفت :
- درسته که اونا چند سال پیش با هم این قول وقرارو گذاشتن ،حالا برا محکم شدن دوستیشون بوده یا راه انداختن یه بازی مسخره، ولی اين دليل نميشه كه آقای مشایخ بخاطر خودخواهي خودش زندگي من و پسرش و نابود كنه
- من هم نميدونم اونا چرا اينقدر اصرار دارن تو عروسشون بشي. ولي نميخوام بعد از سالها كه اين دو دوست به هم رسيدن واختلافشون برطرف شده دوباره به خاطر تو دوستيشون به هم بخوره
- مامان یعنی تو فقط به فكر این دوستي هستي!.....پس من چي؟...... من فقط بیست و یک سالمه، درست نیست منو اینجوری از سرخودتون وا کنید
- تونميفهمي !! چون هنوزبچه اي ،ولی باور کن من در بين خواستگارهات بهتر از آرمين هيچكسی و نديدم
- اون پسره اینقدرهم آش دهنسوزی نیست مامان !
- سایه ! عزیزم! همهّ فکر پدرت اینه که تا زنده است کدورتهای بین خودشو مشایخ رو از بین ببره ،همیشه می گه شاید تقصیر من بوده که با غرورم اجازه ندادم مشایخ این خونه رو خراب کنه واونچه دوست داشته ازش دربیاره ،اون فقط خودشو مقصر برهم خوردن دوستی چند سالشون می دونه.
سایه آهی کشید وگفت :
-ولی مامان من نمی تونم خودمو فدای غرور ولجبازی جوونی اونها کنم
اينقدرعصباني بود كه ديگر اعصاب بحث كردن را نداشت. پس منتظر پاسخ مادرش نماند و از جا برخاست وبه اتاقش رفت
پدرش را خيلي دوست داشت ولي دلیلی نمی دید که بخاطر گذشته ، چنین گذشتی كند . پدرش يكبار سكته مغزی کرده و باعث شده بود از ناحيه پا فلج شود و دكتر هم استرس و نگراني را برايش سم مي دانست ، اما باز هم نمي توانست بيخيال حرفهاي تند آرمين شود .
romangram.com | @romangram_com