#سایه_پارت_144
ناهید که مشخص بود می خواهد حرفی بزند ونمی داند از کجا باید شروع کند بی مقدمه گفت:
-دخترم! تو از زندگیت راضی هستی ؟
چه باید می گفت ؟! این مادرش بود و او هرگز دروغ گفتن به مادرش را نیاموخته بود ناچارا"گفت:
-آره مامان راضیم ،همه چیز کامل وبی نقصه هر چیزی روکه شما نخریده بودید هم مهری خریده
ناهید می دانست که دخترش اینقدر سطحی نگر نیست که منظور او را نفهمیده باشد به همین دلیل گفت :
-منظور من وسایل خونه نبود ،منظورم آرمینه ،........با هم کنار اومدید
نفس عمیقی کشید وگفت :
-ما داریم با هم زندگی می کنیم ،خواهی نخواهی کم کم به هم عادت می کنیم
با لحنی بغض آلود گفت :
- عزیزم شما قراره یه عمر کنار هم باشید ، با عادت کردن که نمی شه زندگی کرد ،من وبابات هنوز نگران توایم وهیچ وقت نمی تونیم خودمون و ببخشیم که تو رو مجبور به این ازدواج اجباری کردیم
بغض گلوی ناهید شکست ودرحالی که قطرات اشک آرام آرام پهنای چهره غمگینش را خیس میکرد ادامه داد:
-هر دو فکر می کردیم آرمین بهترین انتخاب برای توهه
کنارش روی لبه تخت نشست وبا محبت سرش را به آغوش گرفت گفت :
-می دونم مامان ..........می دونم که شما هیچ وقت بد منو نخواستید و نمی خواید .....می دونم هر کاری کردین به خاطر خودم بوده وخوشبختی من براتون از هر چیزی در این دنیا مهمتره .......پس خواهش می کنم مامان نگران من نباش ...........
--خانواد مشایخ چی ؟ اونا باهات مهربونند
لبخند کم رنگی زد وگفت:
-اونا خیلی خوبن ،مهری و آقای مشایخ منوخیلی دوس دارن
-مهری همیشه تو رو دوس داشته ،خود مشایخ هم همیشه تورو مثل بچه هاش می دونسته
-اونا اصلا تکبروغرور ندارن ومن درکنارشون احساس آرامش می کنم
-وقتی مریض بودی می دیدم آرمین چقدر نگران ودلواپسته ،ولی فکر نمی کردم این حسو توهم نسبت به اون داشته باشی اخه تو خیلی یکدنده ولجبازی و به راحتی با هر چیزی کنار نمی یای
پوزخندی زد وگفت:
romangram.com | @romangram_com