#سایه_پارت_145
-نگران نباش مامان !من با همه چیز کنار اومدم ،این سرنوشت منه ، منم باورش دارم
ناهید نفس عمیقی کشید وبا غصه گفت:
-بابات همه فکر وذکرش شده تو ،اون خیلی غصه تورو می خوره
-مامان تو که می دونی استرس ونگرانی چقدر برا بابا بده ،خواهش می کنم نذار از چیزی ناراحت بشه ،باور کنید من راضی وخوشبختم
-اون می گه نگاه سایه پراز غصه ودرده واین فکر داره داغونش می کنه
-همه غصه من اینه که از شما دورم ،آخه هیچ وقت از شما جدا نبودم واین برام سخته
-برای ما هم خیلی سخته ،ولی هیچ پدرو مادری نمی تونه به خاطر دلتنگی خودش با خودخواهی فرزندش و پیش خودش نگه داره ،هر بچه ای یه روزی باید بره دنبال سرنوشتش، این قانون زندگیه عزیزم
- خواهش می کنم مامان غصه منو نخورید وفقط بفکر ساغر باشید ،اون بیشتر از هرچیزی توی این سن به شما احتیاج داره ،امسال سال سرنوشت اونه ،نذارید حس کنه ؛ شما فقط منو دوست دارین ونگران منید اون به دلگرمی شما نیاز داره
-آخه عزیزم دلتنگیم برای تو دست خودم نیست ،عصر که میشه چشم برات می مونم وقتی نمیای غصه ام می گیره
-مامان خودت که می گی ،هر بچه ای باید بره دنبال سرنوشت خودش ،پس چرا خودت اینو قبول نداری
دوباره اشک ناهید سرازیر شد وباغصه گفت :
-اخه وقتی یادم میاد که با گریه از این خونه رفتی ،دلم می گیره ،تو همه وجود منی !
-مامان باور کن من خوشبخت و راضیم ،چطور اینو براتون ثابت کنم
ناهید از جا برخاست وبا لبخند تلخی گفت :
- وقتی می گی خوشبختی ، حتما همین طوره ،تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی ،مزاحمت نمی شم عزیزم استراحت کن
آرام اتاق را ترک کرد وسایه ناراحت ومتفکر روی تخت دراز کشید از اینکه مجبور شده بود به مادرش دروغ بگوید احساس گ*ن*ا*ه می کرد چشمانش را بست وسعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد
********************
باصدای غرش رعد وبرق چشم گشود ونگاهش را بر روی ساعت دیواری چرخاند ساعت نزدیک هشت بود . سراسمیه در تختخواب نیم خیز شد قرار نبود اینهمه بخوابد .
صدای شرشرباران ورعد وبرق ثابت می کرد که هنوز هوا بارانیست
از جا برخاست وپشت پنجره اتاقش ایستاد هوا تاریک بود واومجبور بود در این هوای بارانی به خانه برگردد از اتاق خارج شد و در حالی که مادرش را مخاطب قرار می داد گفت:
-مامان چرا بیدارم نکردی !
romangram.com | @romangram_com