#سایه_پارت_143

-چقد تو خوش خیالی !طرف امروز دعوت دوست دخترشه ، یه جور ازش حرف می زد وتعریف میکرد انگار همه وجودش بسته به وجودشه .

نازنین متفکر گفت :

-یه چیز در این بین اصلا درست نیست سایه !و من نمی دونم که اون چیه!

آرام روی سرش نواخت وگفت :

-خانم روانشناس وقتی چیزی رو نمی دونی پس خواهشا اصلا فکرتو درگیرش نکن .

نازنین از جا برخاست وگفت:

-باشه ،من دیگه می رم ،منتظرتم ،دیر نکنی ها ،راستی ساغر کوچولو هم همراه خودت بیار !

-همین جور صداش می زنی که خوشش از تو نمیاد دیگه ،نا سلامتی هفده سالشه .

لبخندی زد وگفت :

_ چکار کنم خوشم میاد سر به سرش بذارم

-امان از دست تو ولوس بازیهات

********************

پشت پنجره اتاقش ایستاده بود وبه حیاط در زیر باران شدید می نگریست با صدای تلنگری که به در خورد برگشت وگفت :

-بله !

در باز شد ومادرش در آستانه در ظاهر شد وگفت:

-عزیزم! مزاحمت که نیستم

با لبخندی به طرفش رفت وگفت :

-معلومه که نیستی !

مادر روی لبه تخت نشست وگفت:

-فکر می کردم تاعصر پیش نازنین می مونی

-خسته بودم می خواستم یکم استراحت کنم


romangram.com | @romangram_com