#سایه_پارت_135
خونسرد وجدی گفت :
- پس ميخواي چيكار كنم ؟
- دارم فكرميكنم چه تنبهي برا این رفتارت مناسبه
پر از خشم با اخم غلیظی گفت:
- فكر كردي اينجا مدرسه است.
- رفتار توبيشتر شبيه بچه های مهد كودكيه !، حتي اونها هم ميدونن نبايد بي اجازه وارد جايي بشن .
نفس عميقي كشيد وکلافه گفت:
- بايد چيكار كنم تا دست از سرم برداري.
با خونسردی دوباره چشماهیش را بست وآرام گفت :
- بعد از اينكه لباسها رو شستي ،اتو هم بكش.فک کنم همین برا تنبیهت کافی باشه !
با حرص دندانهايش را برهم فشرد ميخواست چيزي بگويد كه آرمين به سبد لباسهایش اشاره كرد و گفت:
- توي اون سبده ،سروصدا هم راه ننداز ميخوام بخوابم .
خشمگين به طرف سبد رفت و با گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت. در آرامش چشمانش را برهم نهاده بود چقدر دلش می خواست برای مهار خشمش همه لباسهای درون سبد را روی سرش پرتاب کند . اما چهره آرام ودوست داشتنی آرمین، قلبش را به تپش انداخت پس با برداشتن لباسها ،بدون هيچ حرفي اتاق را ترك كرد.
**************************************
لباسها را در لباسشويي ريخت و باشوقي وصف ناپذير ميز صبحانه را چيد ،حس زن خانه داری را داشت كه با همه عشق و علاقه اش وسايل راحتي همسرش را فراهم ميكرد. قصد داشت جارو بكشد اما از ترس اينكه سروصدا باعث سلب آرامش آرمين شود منصرف شد .
نگاهي اجمالي به سرتاسر خانه انداخت همه جا تميز ومرتب بود به اتاقش رفت و لباس خوابش را با يك دست تيشرت بلند زرد با شلوار مشكي عوض كرد وبرای شانه زدن موههایش مقابل آیینه ایستاد. اززمان بیماریش دیگر مثل قبل خودش را مقابل آرمین نمی پوشاند ودر برخوردهایش با او کمی راحتراز قبل شده بود .
روي تخت دراز كشيد و لپتاپش را گشود اما فكرش فقط پيش آرمين و رفتارش بود .رفتار صبح آرمين از روي عصبانيت نبود بيشتر داشت سربه سرش ميگذاشت تا تنبيهش .
او با حوصله و آرامش با سايه بحث ميكرد واز حرص خوردنش لذت ميبرد و سايه دلخوش به اين رفتار گرم و صميمي دلش ميخواست امروز را در خانه بماند و در كنار آرمين روزش را به شب رساند .اما از فكر اینكه حتماً آرمين قصد ماندن در خانه را ندارد و پس از بیدارشدن بيرون ميرود ترجيح داد كه به قولش به نازنين عمل كند و نزد نازنين برود .
با اين فكر كه آخراين راه ،جدايي است و نبايد به اين لحظه ها دلخوش باشد از اتاق خارج شد واز پله ها پايين رفت آرمين هم بيدار شده بود وپشت پنجره بيرون را نگاه ميكرد از شب قبل دوباره باران ميباريد واوبيشتر از هر چيزي عاشق اين هواي باراني بود.در حالي كه به طرف اشپزخانه ميرفت آرام گفت:
- صبحانه آماده است !
آرمين هم پشت سرش وارد آشپزخانه شد و صندلي را عقب كشيد وروي آن نشست .در حالي كه شير براي آرمين مي ريخت پرسید :
romangram.com | @romangram_com