#سایه_پارت_130

-برو گمشو ،........ لعنتی !..........

و او بی توجه و در آرامش از اتاق خارج شد

به سختی نفس می کشید نمی خواست حرف آرمین را باور کند ،اما امکانش خیلی زیاد بود که او در زیر فشار تب به عشقش به آرمین اعتراف کرده باشد . چیزی مثل یک سنگ ،راه گلویش را بسته بود و احساس خفگی می کرد. قلبش پر از اندوه و بدبختی بود حالا آرمین می دانست که او دوستش دارد و این بیشتر باعث عذابش بود چطور می توانست با توهین های که آرمین شب قبل به او کرده به عشقش اعتراف کند چطور می توانست همه آن تحقیرها را در آنی فراموش کند ؟!

آرمین سینی صبحانه را کنارش گذاشت و مهربان گفت :

-بلندشو صبحونه بخور

در حالی که نگاهش به دیوار روبرویش بود با لجبازی گفت :

-میل ندارم .........

آرمین که تلاش می کرد لجبازی هایش را تحمل کند و به روی خودش نیاورد با لحنی که سعی داشت خشونت آمیز نباشد گفت:

-لجبازی رو بذار کنار من می تونم خیلی تلختر از چیزی باشم که نشون می دم پس از محبتهام سوء استفاده نکن

با خشم به طرفش برگشت و عصبانی زیر سینی روی تختش زد و فریاد کشید

-محبتت ارزونی خودت ، ازت متنفرم روانی ! .....و حالم داره از این چیزی که نیستی و ادعا می کنی بهم می خوره ..........

قلبش تند تند می زد و از نگاهش جرقه های خشم و نفرت متساعد می شد موهایش پریشان در صورتش ریخته بود .بی رمق روی تخت نیم خیز شده بود و نفس نفس می زد .

آرمین کنار تختش زانو زد و با ملایمت ومهربانی گفت:

-چرا اینقدر وحشت زده ای ؟

با لجبازی گفت:

-نیستم !

-چرا هستی ،نگاه پریشانت اینو ثابت می کنه ، تو دیشب فقط پدرت و صدا می زدی ،فقط می خواستی اون کنارت باشه ، چیزی رو که من گفتم فقط برای تنبیهت بود .

هر دو ساکت شدند و نگاهشان درزیر نور کم اتاق در هم گره خورد ،در نگاه آرمین اثری از خشم فرو خورده همیشگی نبود . از جایش برخاست و در حالی که وسایل صبحانه را از روی زمین جمع می کرد گفت:

-میرم یه لیوان شیر برات بیارم . برا خوردن داروهات باید یه چیزی بخوری

واز اتاق خارج شد

***************************


romangram.com | @romangram_com