#سایه_پارت_126

-ببر صدای این لعنتی و...

وگوشی رامحکم به دیوار کوبید،گوشی از برخورد به سطح دیوار در جا خورد شد و به روی زمین پاشید

سایه وحشت زده به تکه های پراکنده گوشی خیره شد .در آن لحظه حتی جرات نفس کشیدن هم نداشت

***************

آرمین سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و گفت:

-برات متاسفم !........ خیلی متاسف! ........هرگز فکر نمی کردم تا این اندازه کوته فکر و احمق باشی وسریع از روی تکه های خورد شده گوشی رد شد و اتاقش را ترک کرد .

سایه در بهت و حیرت فرو رفته بود ، هنوز خورد شدن گوشی اش را هضم نکرده بود که جمله آخر آرمین مثل پتک بر سرش فرود آمد .( برات متاسفم ........خیلی متاسف !..............)

چرا دیدگاه آرمین نسبت به او اینهمه منفی و پراز سوءظن بود ؟.......چرا همیشه از رفتار او و آرتین کج اندیشی میکرد ودر ذهنش از او دختری هرجایی میساخت ؟ و هزاران چرای دیگر،که نمی توانست هیچ پاسخ قانع کننده ای برایشان پیدا کند .

خم شد و تکه های خورد شده گوشی اش را از روی زمین جمع کرد و خسته و کلافه به رختخواب رفت با افکای درهم و صدای موزیکی غمگینی که از اتاق آرمین پخش می شد به خواب رفت .,

کاب*و*س لحظه ای رهایش نمیکرد ......... در خواب می دید که در حال فرار است و آدمهایی که سر نداشتند در تعقیبش بودند و هر کجا می رفت دنبالش میکردند، هر چقدر فریاد می زد و کمک می خواست صدایش از گلو بیرون نمی آمد . .تشنه بود و گلویش از تشنگی خشک شده بود .....

******

شب از نیمه گذشته بود اما افکارش درگیر حرفهای آرتین و سایه بود و نمی توانست راحت بخوابد . به روز پرازمشغله ای که در انتظارش بود اندیشید، به جلسه مهمی که برای بستن قرارداد پروژه ای بزرگ پیش رو داشت .پروژه ای که مطمئنا" وضعیت شرکت را زیرو رو میکرد

از جا برخاست و برای خوردن لیوانی شیرازاتاق خارج شد ولی صدای سایه که داشت با کسی حرف می زد ناخودآگاه توجه اش را جلب کرد . با شک وتردید به طرف اتاقش رفت وآرام در را گشود سایه در بستر خوابیده بود وداشت هذیان می گفت :

چراغ اتاق را روشن کرد صورتش خیس عرق بود دست روی پیشانی اش گذاشت . داغ داغ بود ،سراسیمه اتاق را ترک کرد و پله ها را دو تا یکی رد کرد و به حالت دو وارد آشپزخانه شد . میان دارو های درون یخچال یک تب بر قوی جدا کرد و با لیوانی آب دوباره به اتاق سایه برگشت .

سایه آهسته پدرش را صدا می زد ..........

-بابا دستمو بگیر ......... بابا........بابا .............خواهش می کنم بابا ....

با دستمالی صورت عرق کرده اش را پاک کرد و آرام صدایش زد . میان خواب وبیداری با چشمان بی حالت چهره پریشان آرمین را دید . آرمین به او کمک کرد ،از جا برخیزد و در حالی که قرص را در دهانش می گذاشت کمی آب به خوردش داد و سپس دوباره او را خواباند وسریع اتاق را ترک کرد؛ این بار همراه با ظرفی آب و حوله تمیز برگشت ، با حوله خیس صورت و دستهایش را خنک کرد ولی نه تنها تبش پائین نیامد بلکه حالش وخیم تر از قبل هم شد . لحظه ای از سرما می لرزید و لحظه ای بعد در تب می سوخت .

گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر متین پزشک خانوادگیشان را گرفت .

-الو دکتر! ........... سلام خوبید! ............منم آرمین !

-سلام پسرم! ........ خوبی !........ اتفاقی افتاده ؟

شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدم


romangram.com | @romangram_com