#سایه_پارت_122

-من خوبم نگران من نباش

-آره با این ریختی که داری کاملا مشخصه .

آرتین با سرعت بالا و درونی آشفته رانندگی می کرد

-سایه! تو باید با این زندگی کنار بیای ، این سرنوشت توئه مطمئن باش با غصه خوردن هیچ چیز درست نمی شه

-می دونم ،اما غصه من از این زندگی نیست .

-پس چیه ،........ به من بگو چی تو رو اینهمه آزار می ده .

نمی توانست واقعیت را به آرتین بگوید ،نمی توانست به آرتین بگوید نا خواسته گرفتار و وابسته آرمین شده است ،نمی توانست بگوید همه زندگیش از عشقهای پوچ و یکطرفه متنفرو باعث تمسخرش بوده و حالا خودش درگیرش شده است .

آرتین بارها و بارها به او گوشزد کرده بود که این زندگی عواقب بدی دارد ولی او اهمیتی به این موضوع نداده بود . با اینکه از بدو ورودش به این زندگی همه سعی اش را بر این نهاده بود که مانع وابسته شدنش به آرمین شود ولی نتوانسته بود مانع این احساسات یکطرفه شود . علاقه اش به آرمین را یک عشق ممنوع می دانست که باید هر طور بود از وجودش پاک می کرد حرف آرمین که به او گفته بود (هرگز به من وابسته نشو چون سرنوشت ما از هم جداست) در گوشش زنگ می زد .

احساس سرمایی غیر عادی می کرد . همه وجودش می لرزید و نمی توانست از برخورد دندانهایش بر هم جلو گیری کند .آرتین پر ازخشم وعصبانیت یکریز حرف می زد ، شاید هم داشت مواخذه اش می کرد اما او هیچ نمی شنید. تنها صدایی که می شنید صدای آرمین بود که می گفت: ( من کسی دیگه ای رو دوست دارم )

آرتین ماشین را نگه داشت و به او کمک کرد تا پیاده شود . هر لحظه که می گذشت بدنش سست تر می شد .با دست های یخ زده اش درون کیفش ،به دنبال کلید می گشت ولی انگار انگشتانش در اختیارش نبودند.

آرتین بی حوصله و عصبی منتظر پیدا شدن کلید نماند و زنگ در را فشرد طولی نکشید که آرمین درب را گشود و با دیدن آرتین در کنار سایه با نگاهی پر از شک و تردید به ان دو خیره شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید متوجه غیر عادی بودن حال سایه شد لحظه ای جا خورد سایه سر تا پا خیس و آبکشیده داشت می لرزید

آرتین با عصبانیت غرید .

-نمی خوای کنار بری ؟

آرمین مبهوت ومسخ شده از مقابل در کنار رفت و اجازه داد آن دو وارد شوند .سایه روی پله ها احساس سستی وضعف می کرد آرتین دستش را دراز کرد ، بازویش را بگیرد و در بالا رفتن به او کمک کند که آرمین دست او را پس زد و با خشم گفت :

-تو همین جا باش تا برگردم ......... باید با هم حرف بزنیم !

در حالی که بازوی سایه را می گرفت به او کمک کرد تا که از پله ها بالا برود .او را به اتاقش برد وروی صندلی نشاند و سریع حوله ای از کمد برداشت و به دستش داد وبا لحن ملایمی گفت:

-بیا خودتو خشک کن ،اگه یه دوش آب گرم بگیری بهتره!

دوباره به سمت کمدش رفت وبا برداشتن یک دست لباس راحتی ،آنرا روی تخت انداخت و گفت :

-تا تو لباست وعوض می کنی می رم یه قهوه داغ برات بیارم

از اتاق خارج شد و سایه با بی حالی وارد حمام شد و زیر دوش آب گرم قرار گرفت ، آب گرم کم کم لرزش وجودش را از بین برد

آرمین در حالی که چهره اش از خشم فشرده شده بود از پله ها پائین آمد ، او نسبت به سایه احساس تعهد می کرد و نمی توانست به راحتی از این کار احمقانه آرتین بگذرد .


romangram.com | @romangram_com