#سایه_پارت_121
و کمربندش را بازکرد وقصد پیاده شدن داشت که سایه با لحنی غم گرفته گفت :
-می خوام تنها باشم ، خواهش میکنم !
-اما توی این وقت بیرون ..........
-خواهش می کنم آرتین..........
آرتین در عمق چشمان ملتمسش خیره شد ، نگاهش محزون ودرمانده بود ،نفس عمیقی کشید و گفت :
-بسیار خوب ......این بار اولی نیست که من در برابر خواسته های نا معقول تو تسلیمم.
بدون هیچ حرفی پیاده شد و در زیر باران شروع به قدم زدن کرد خوب می دانست اگر آرمین بود هیچ وقت اجازه نمی داد این کار احمقانه را انجام دهد ودوباره به یاد آرمین افتاد . همه رفتار آرمین مثل فیلم جلو دیدگانش در حرکت بود و حرفهایش در ذهنش مثل ناقوس زنگ می زد . و رضا صادقی هنوزداشت در گوشش نجوا میکرد :
چه فروختی منو آسون ، زیر قیمتی چه ارزون
آروم آروم ، بازی بازی ، زندگیم و دادی به بازی
قطرات درشت باران سر و صورتش را می شست و او بی خیال پیش می رفت ، هر لحظه که می گذشت غصه های بیشتری به قلبش فشار می آوردند .
قطرات اشک روی صورتش با قطرات باران در هم می آمیختند و فرو می ریختند همه وجودش خیس شده بود . دلش می خواست با همه وجود فریاد بکشد ، درست مثل همان روزی که خبر بیماری پدرش را شنیده بود آن روز هم زیر باران ضجه می زد و خدا خدا می کرد همه چیز دروغ باشد آن روز چقدر فریاد زد و گریه و التماس کرد ولی تقدیر چیزی بود که از قبل رقم خورده بود و او تنها در زیر باران این تقدیر را باور کرده و با آن کنار آمده بود .
خیابان خلوت بود و تنها آرتین آرام آرام پشت سرش در حرکت بود . روی سنگ جدول کنار خیابان نشست و گریست ،اشکها باطوفان درونش یکی شده و با شدت میبارید . صدای ضجه هایش را آرتین می شنید ولی به او اجازه داد تا خودش را خالی کند او هم به خوبی می فهمید که این زندگی حق دختر معصومی مثل سایه نیست.
کم کم آرام شد ...ساکت شد و در سکوت به روبرویش خیره شد، او آرمین را دوست داشت حتی قبل از این ازدواج لعنتی !اما هیچ وقت فکر نمی کرد ،هرگزعاشقش بوده باشد ......... علاقه اش پاک و بی ریا بود مثل همان علاقه ای که یک دختر می تواند به یک بازیکن فوتبال و یا هنر پیشه سینما داشته باشد برای او آرمین فقط یک سمبل بود ،یک سمبل از مرد رویاهایش ! ......نه مرد رویاهایش !! او هیچ وقت آرمین را مرد رویاهایش نمی دانست
همیشه می اندیشید که علاقه اش به آرمین هم مثل علاقه اش به خانم سرمدی دبیر فیزیک دوران دبیرستانش است آنموقعه هم خانم سرمدی برایش یک سمبل بود . یک الگو ...... علاقه ای که با ورودش به دانشگاه تنهابه دفترچه خاطرات ذهنش پیوسته بود .
آرتین که حس می کرد سایه آرام شده پیاده شدو کنارش ایستاد . سر تا پا خیس خیس بود و آب ازسرو رویش می چکید. پالتواش را بیرون آورد و روی دوش سایه انداخت ،دست کرد بازویش را بگیرد وبه او کمک کند از جا برخیزد اما لحظه ای مردد ماند .
سایه با ضعف برخاست و به همراهش سوار ماشین شد گیج و منگ بود ،از فریادهائی که کشیده بود گلویش می سوخت و از سرما وجودش می لرزید .پالتوآرتین را به خودش پیچاند ولی از سرمای درونش چیزی نکاست آرتین بخاری خودرو را تا آخر روشن وروی اوتنظیم کرد وعصبانی گفت :
-نباید این کارو می کردی..... اگه سرما بخوری هیچ وقت خودم و نمی بخشم
آب دهانش را با درد قورت داد و گفت :
-معذرت می خوام نباید به خاطر خودم امشب خوب تو روخراب می کردم .
آرتین عصبی گفت :
-سایه من نگران توام ........ نه خودم !.
romangram.com | @romangram_com