#سایه_پارت_120

پيچك باغچمون خشك شد و پژمرد

خاطرات ما را توي قصه ها برد

دلي كه حتي به حرفاي تو خوش بود

ديدي آخرش چه جوري تو دستاي تو مرد

منو دادي به بهانه، به يه حرف عاشقانه

چه فروختي من آسون ، زير قيمتي چه ارزون

آروم آروم، بازي بازي ، زندگيم و دادي به بازي

ما كه باختيم و تموم شد

الهي خودت نبازي

بااینکه گفته بود تا آخر هستم ولی حس میكرد دارد زير فشار بغض وغصه خفه مي شود . از جا برخاست و ميان فشار انبوه جمعيت هيجان زده ، راهي برای بیرون رفتن پیدا کرد. آرتین هم در حالي كه از جمعيت عذر مي خواست به دنبالش راه افتاد .

روي پله های ورودی سالن ،زير باران نشسته بود وآروم آروم اشك مي ريخت . آرتین كنارش ايستاد و گفت

-چرا اينجا نشستی ؟!تا خيس نشدي بيا بريم توی ماشين .

مثل كودكي حرف شنو در كنار آرتین جاي گرفت ولي اصلا سايه چند ساعت قبل نبود . كاملا مشخص بود چقدربهم ريخته و پریشان است .

آرتین عصبي و كلافه رانندگي مي كرد چقدر براي امشب ، و خوشحال كردن سايه لحظه شماري كرده بود .

-آرتین مي خوام زير اين بارون قدم بزنم

-چي ...... ؟ ! معلومه چي مي گي ! می خوای مریض بشی !

-نه ،خواهش مي كنم .باید غصه هام وبشورم و سبک شم .

-ولی..........

-نگران نباش ...... قبلا هم این کارو کردم

آرتین احساس می کرد در برابر خواسته اش قدرت تصمیم گیری ندارد. در حالی که ماشین رانگه می داشت گفت :

-باشه ......باشه ... هرچی تو بخوای


romangram.com | @romangram_com