#سرمای_قلب_تو_پارت_98


_ششششش.......من اون لحظه حاضر بودم جونمو بدم...اينکه چيزي نيست.........

رها لحظه ايي از رفتن منصرف شد....اما عقلش ميگفت که نه....بايد بري....بايد دوماه او را ترک ميکرد ديگ ادامه ي کار با دايه و اقاجون بود...فعلا دو روز ديگر ميتوانست کنارش باشد...پس سعي کرد که اين دو روز را کنارش شاد باشد........روي بهراد خم شدو با احتياط سرش را بغل کرد..بوسه ي طلاني به شقيقه اش زد....بهراد با لبخند دسش را که سرم به ان زده بودند را روي روسريش کشيدو نوازشش ميکرد که با

اهههمممم گفتن کسي رها سريع جدا شدو رنگ عوض کرد......دکتر بود..باخجالت عقب ايستاد.....بهراد دوست داشت سرم را در حلق دکتر فرو کند....

بهراد_اقاي دکتر ...شما که تحصيل کرده اييد چرا؟؟؟يه تقي يه توقي....!!!

دکتر خنده اش گرفت...

_بنده که يه اهم گفتم .....بهراد با حرص گفت

_اومديد وسط اتاق تاز بغل دست من اهم ميگي؟؟؟....رها با خنده سر به زير ايستاده بود....وقتي بهراد حرص ميخورد حرفهايش خيلي بامزه ميشد...اما عصبانيتش.....خدا ان روز را نياورد....

دکتر با شرمندگي سري کج کرد بعد رو به رها گفت...

_خانوم ميشه تشريف بياريد نکات مراقبتي بيمارو براتون بگم.......بهراد سريع تند شد

_اگه راجب منه همينجا بگيد.....دکتر با خود گفت ..طرف چه غيرتي.....پس همانجا برايشان توضيح داد......بعد از رفتن دکتر ....رها کمي بلند خنديد.....

_واااي بهراد وقتي حرص ميخوري خيلي خنده دار ميشي.....بهراد چپ چپ نگاهش کرد که رها خنده اش را خورد.....همانطور خيره ي رها بود.....رها کم کم از حرفش داشت پشيمان ميشد که بهراد خنديدو گفت.....

_نظرت راجب اين چي بود؟؟؟؟رها نفسش را بيرون دادو با اخم و خنده گفت

_ااا ترسيدم...ديونه.....بهراد هم تک خنده ايي کرد و سپس با ناراحتي گفت.....

_رها؟

_جانم

romangram.com | @romangram_com