#سرمای_قلب_تو_پارت_97


_بايد باهات حرف بزنم .....

با نگاه غمگين دايه از اتاق خارج شد..مرتضي سري از غصه تکان داد...مهران هم روبه بزرگتر ها گفت

_خونه ي دوست من هميشه خاليه.....خونش قمه...رها ميتونه مدتي اونجا بمونه ....خودمم ميرم پيشش...

دايه_مهران جان...پسرمو ميشناسم پيدا کردن رها براش اب خوردنه...خدا منو بکشه که اين بچه يه روز روحو روان سالمي نداشت..نذاشتن که داشته باشه..بعد گريه کرد....رها در راهرو صداي گريه ي دايه را شنيد...از گفتن حال بهراد به انها پشيمان نبود...به کمک انها هم براي درمان نياز داشت...فقط تا بهبودي بهراد در بيمارستان کنارش ميماندو بعد ميرفت.........فرداي ان روز

مهران سيمکارت جديدي برايش خريدو خانه را برايش رزرو کرد..رها به برادرش قدر دانه لبخند زد...

_دستت درد نکنه مهران....

_قابل عتيقه ي خودمو نداشت...رها خنديد ...مشکلات زندگي چقدر وقت شوخي و شادي را از او گرفته بود...صاف ايستاد و با خود گفت«من بايد قوي باشم...هيچکس نبايد منو غمگين ببينه...اره»و بعد به سمت اتاق بهراد رفت...ديد که با باديگارد هايش مشغول حرف زدن است...رها خبيثانه جلو رفت به بهراد لبخند زد....بهراد هم لبخند زدو دستش را گرفت...

_چرا انقدر دير دير به من سر ميزني ها؟؟؟...رها ريز خنديد ...

_خب بايد اجازه رو صادر کنن تا من بيام...بعد به دو محافظ اشاره کردو گفت

_ديروز اين اقايون به زور گذاشتن من به در نزديک شم...بعد رويش را از انها برگردانند.....بهراد اخم غليظي به ان دو کرد و گفت...

_شما خيلي بيخود کرردين...کي گفت که جلوشو بگيرين...از اين به بعد اين خانوم گفت نفس نکشين ..نبايد بکشين روشن شد...؟؟؟..دو مرد هول شدندو سريع گفتند .._بله قربان ....و رو به رها سر به زير عذر خواهي کردند......رها سعي کرد جلوي خنده اش را بگيرد که موفق هم شد.....بهراد ان دو را مرخص کرد .....نگاهي به رها کردو به چهره ي شيطانيش لبخند زد....بعد اورا نزديک تر کشيد و با لذت به او نگاه کرد...رها هم با لخند خيره اش شد....

_تو اين مدت ...کسي اذيتت نکرد..‌منظورم‌...

_نه.....بهراد از سر اسودگي نفسش را بيرون داد...ارام و با احساس گفت

_دلم براي اين گربه ي ملوس يه ذره شده بود......رها چانه اش لرزيد...

_منم همينطور....ببخش...به خاطر من بود که تير خو....

romangram.com | @romangram_com