#سرمای_قلب_تو_پارت_96
_اقاي رادمهر به هوش اومدن...يه همراه اجازه داذه داخل شه....رها قبلش به تپش افتاد....همه به رها نگاه کردندو اورا مقدم دانستند...
دايه_خداروشکر...رها جان تو اول برو تو....رها سري تکان دادو سمت در دويد....ارام داخل شدو بهرادش را ديد که با چشمان خمار به روبه رويش نگاه ميکند...گريه اش گرفت...جلو رفت و کنارش ايستاد...بهراد که کمي گيج بود تازه متوجه رها شده بود...لبخند بي جاني زد...
رها_بهرادي....حالت خوبه؟؟...بهراد چشمش را ارام بازو بسته کرد...و به صورت زنش نگاه کرد...در تاريکي شب متوجه اين چند کبودي و زخم نشده بود...دلش اتش گرفت...نفس عميقي کشيد که جاي بخيه اش سوخت...چشمش را روي هم فشرد...رها سريع خم شد ..
_عزيزم ..درد داري؟؟بگم پرستار بياد؟؟....بهراد با صداي بي بم گفت...
_نه...بعد دستش را بلند کردو روي جاي زخم صورت رها ...کنار لبش گذاشت....رها بوسه اي بر سر انگشتش زدوبا چشمان اشکي لبخند زد....
_بهرادي...زودتر خوبشو...چون دلم براي بغل کردنت يه ذره شده...بهراد لبخند غمگيني زدو به پارگي لب رها اشاره کردو گفت
_تو ام زودتر خوب شو...چون منم دلم براي بوسيدنت تنگ شده.....رها همانطور که سرخ ميشد...لبخندش پهن شد.....خمشدو بوسه ايي بر ته ريش چانه اش وهمينطور پيشانيش زد...بهراد غرق محبت همسرش شد...با چشمان قهوه اي تيره اش به رها خيره شد...دستش را گرفتو فشرد و ارام گفت
_ديگه نميزارم حتي يه قدم ازم دور بشي...
رها تنش لرزيد...تازه ياد بيماري وابستگي بهراد شد که انگار خوب نشده بود...با صداي لرزان گفت
_بهراد..نگو که ميخواي دوباره منو تو خونه حبس کني؟؟....بهراد اخم کمرنگي کردو گفت
_نتيجه ي ازاد بودنتو که همين اواخر ديدي...درضمن قبلا که حبست نکردم...فقط ميخواستم تنهايي بيرون نري ..همين....رها که ديد مرغ بهراد يک پا دارد فعلا بيخيال بحث شد..جدال براي حال الان بهراد خوب نبود پس ارام گفت
_باشه بهراد...هرچي تو بگي....بيا فعلا حرفشو نزنيم...بهراد دستش را گرفتو بوسيد...خدا ميدانست چقدر از برگشتنش خوشحال بود...رها با فکري که بر سرش زد...با بغض صورت بهراد را بوسيد...انقدر براي بهراد حضورش ارامش بخش بود که چشمانش را بستو به خواب رفت...پرستار ارام داخل شدو گفت...
_خانوم...وقتتون تموم شده...لطفا تشريف ببريد....
نگاهي به بهراد غرق در خواب کرد و سپس بيرون رفت....در راهرو به ديوار تکيه داد....با ديدن مهران اشکش چکيد....مهران هم متعجب به رها نگاه کرد...سپس به سمتش رفت...
_رها؟؟چي شده؟؟....رها خودش را در اغوش برادرش انداخت و گفت...
romangram.com | @romangram_com