#سرمای_قلب_تو_پارت_95
_بهراد...بهرادم حاش چطوره؟؟تو رو خدا بهم بگين...
دايه با غصه گفت
_خوبه رها جان نترس مادر...بعد عمل گفتن که خون زياد از دست داده...بايد بهش خون بزنن...
رها چانه اش لرزيد...به سمت خروجي رفت...در انتهاي سالن ..با ديدن سرهنگو پدرش و شهرام و عده ايي ديگر..فهميد که انجاست....با ديدن رها مرتضي جلو رفتو دست دخترش را گرفتو پيشانيش را بوسيد
_خوبي بابا؟؟
_اره...بعد از نگاه غمگيني که به پدرش انداخت...به سمت شيشه ي ccu رفت...از پشت شيشه به قهرمان زندگيش که روي تخت خوابيده بود نگاه کرد...قطره اشکي از چشمش چکيد...دوست داشت پيشش برود و بر صورت مردانه و جذابش دست بکشد...بر دستان بزرگو محکمش بوسه بزند و صورتش را غرقه بوسه کند...
يک ساعت ازبه هوش امدن رها گذشته بود...هنوز هم ممنوع الورود بودند...دوتن از محافظين هم کنار در بودندو به تبعيت از پرستارها نميگذاشتند کسي داخل شود....رها با حرص و بغض نگاهي به ان دو انداخت که همچون مجسمه مانع ورودش بودند......رو به انها با اخم گفت
_ميشه کمي بريد کنار که حداقل از پشت شيشه ببينمش؟؟؟؟....دومرد نگاهي به هم کردندو کمي کنار رفتند...پشت شيشه به او نگاه کرد...درميان ان سيم و دستگاه ها باز هم جذاب بود...دايه از دور نگاهش کرد...از وقتي که به هوش امده بود مدام از پرستار ها خواهش ميکرد که داخل برود اما تا به هوش امدن بهراد نميزاشتند...ميديد که دختر بيچاره براي شوهرش دارد پر پر ميشود...به سمتش رفتو شانه اش را گرفت ...رها با چشمان نمناک نگاهش کرد...
_عزيز دل دايه انقدر خودتو اذيت نکن...برو کمي استراحت کن...بعد نگاهي به زخم گوشه ي لب رها کرد که کمي اطرافش کبود بود...
_بيا مادر ...بيا...
رها دستش از روي شيشه سر خوردو با داسه هم قدم شد..سرهنگ و پدرش همراه با شهرام و مهران در گوشه ي راهرو بودند....شهرام با ناراحتي و چشمان پر خون روي صندلي نشسته بود و با ناراحتي به وضعيت کيا و اين اتفاقات فکر ميکرد...رها کنار شان ايستاد...با صدايي که از ته چاه در ميامد گفت
_اقا شهرام..حالتون خوبه؟؟؟..شهرام سرش را بلند کرد...نگاهش به چهره ي رنگ پريده و کبودي هاي صورتش افتاد..احساس شرمندگي ميکرد....
_خوبم ممنون...بابت اين اتفاقا خيلي ازتون عذر ميخوام...رها لبخند تلخي زد..
_نگيد اين حرفو...شما که تقصيري نداري...
_بايد بيشتر پيگير کاراش ميشدم....در همين حين پرستار گفت...
romangram.com | @romangram_com