#سرمای_قلب_تو_پارت_94
بعد از اينکه اين را شنيد شانه ي کوچک رهايش را گرفتو ارام به سمت ماشين ها برد.هردو در سکوت به کنار هم بودن فکر ميکردند...و بهراد...اب دهانش را چند بار قورت داد...بيشتر از اين نميتوانست تظاهر يه خوب بودن کند...همينکه کنار ماشين ها رسيدند..خم شدو دستش را روي زخم گلوله گذاشت....رها با ترس بلند گفت...
_بهرادي...چيشده...حالت خوبه؟؟...با همين حرف دو تااز نيرو ها به سمتش دويدن ...و تن خون الود بهراد را گرفتندو بلند کردند....رها حس کرد بدنش لمس شده در ان تاريکي چشمش تاريک تر شد...يعني بهرادش تير خورده بودو ??دقيقه دم نزده بود....ناگهان در تاريکي ذهنش غوطه ور شد......
..................
با صداي زنهايي که بالاي سرش بودند چشم باز کرد...
ناگهان همه رويش خم شدند
_الهي بميرم برات دخترم...بهوش اومد؟؟
_عزيز دل دايه...سپس هق زد....
_خدايا شکرت...
_کمي دورشو خلوت کنين تا يکم نفس بکشه .....
رها به چهره ي مادرش و دايه و بي بي نگاه کردو ....با دلتنگي اسمشان را صدا زد...ناگهان ياد بهراد افتاد...انچنان سريع بلند شد که سرم از دستش کنده شد و پوستش کمي پاره شد...مهران که کنارش بود گفت
_چته رها...اروم ترر..
بدون توجه به حرفش از تخت پايين امد...هنوز دوقدم نرفته بود که سرش گيج رفت..خواست بيفتد که بي بي و مهران او را نگه داشتند....
_مادر جان فعلا استراحت کن...تو حالت خوب نيست...
رها ناليد ...
romangram.com | @romangram_com