#سرمای_قلب_تو_پارت_93
_ولمم کن...
به زور اورا به دنبال خود کشاند ....در ميان نخلها ميبرد ....
................
سرهنگ_پياده شدن..بعد با بيسيمش اعلام کرد که اطراف را بگردند....بهراد به دنبال مسير نامعلومي که دلش ميگفت به راه افتاد...سرهنگ کمي بعد منوجهش شد چند بار اسمش را صدا زد اما او توجهي نکرد...در ان تاريکي به مسير قلبش ميرفت............
در طول مسيري که کيا اورا ميبرد چند بار نزديک بود بيفتد....هوا کاملا تاريک بودو تنها سياهي درختان کمي مشخص بود...کيا کمي به اطرافش نگاه کرد......بعد با صداي اميدوارانه گفت
_خودشه دنبالم بيا.......رها که ميدانست اين حرف يعني ديگر بهراد را نخواهد ديد....بايد کاري ميکرد.....کيا دستش را گرفت و کشيد....چند قدم جلو رفتند که رها تمام زورش را جمع کردو لگدي به پشت زانو اش زد....طوري که کيا پايش خم شدو با زانو افتاد....رها از فرصت استفاده کردو با تمام توان به سمت مسير قبلي دويد....در ان تاريکي نعره ي کيا و صداي پايش....رها را به وحش مي انداخت....هر لحظه صدايش نزديک ميشد...تا اينکه لباسش را چنگ زدو رها را متوقف کرد....رها گريه کنان داد زد
_ولم کننننن.....خدا ازت نگذرهه...لعنتيي....
کيا با عصبانيت او را سمت خود کشاندو محکم بر دهانش زد.....
_احمق....يه بار ديگه همچين غلطي بکني ميکشمت...فهميدي؟؟؟....دستش را محکم گرفتو خواست برود...که با صداي چيزي متوقف شد...دستش را سمت اسلحه اش برد که در همين حين...شخصي به کيا حمله ور شدو او را از پشت انداخت...طوري که رها هم بر زمين افتاد...با ترس به ان دوسايه که در گير دعوا بودند نگاه کرد....وسوسه شد که فرار کند...اما با شنيدن صداي دلنشين شوهرش ايستاد......
_حرومزاده ...ميکشمت.....رها با گريه به او که در حال زدن کيا بود نگا ميکرد...حتي دلش براي سايه اش هم تنگ شده بود...کيا دستش را سمت اسلحه اييي که پشتش بود و داشت کمرش را خورد ميکرد برد...بهراد همچنان وحشانه ضربه ميزد...که کيا اسلحه را سمتش گرفتو او سريع جاخالي داد...همچون مار غلط ميخوردندو اسلحه را سمت يکديگر ميکشيدند.....رها با ترس و گريه به انها نگاه ميکرد...نميدانست چکار کند ....کدوم کيا استو کدام بهراد...تر جيح داد که دخالت نکند....پس سنگ را انداخت و براي بهراد با گريه دعا کرد.....ناگهان صداي شليک امد.....و کمي بعد صداي شليک ديگر.....از ترس اينکه بهراد تير خورده باشد با تمام توان جيغ زد و هق زد...که سايه سمتش رفت و شانه اش را که با بيقراري ميلرزيد را گرفت.....
_ششششش....اروم باش رها جان....اروم....منم......
رها احساس کرد سست شده....خودش بود...مشامش هيچوقت بوي بهرادش را فراموش نميکرد....همچون بچه ايي که پدرش را يافته بهراد را بغل کردو گريه کرد.....بهراد هم بي صدا هق ميزد....چقدر اين گربه ي فسقلي و بغلي را دوست داشت.....رها را از خود به ارامي جدا کردو با عرق سرد اورا به سمت راه برگشت برد....قبل رفتن...با نگراني به کيا نگاه کرد...گوشي اش را بيرون کشيدو با دست لرزان فلشش را روشن کرد...چند بار تکرار کرد...که ديد عده ايي سايه به سمتشان امد...بالاي سر کيا ايستادندوبا چراغ قوه حالش را چک کردند....
افسر_زندس ..يه تير به سمت راست شکمش خورده....
romangram.com | @romangram_com