#سرمای_قلب_تو_پارت_92
_خدايا ...خودت کمک کن....ساعتي گذشت همه چيز ارام بود تا اينکه با صداي شليک گلوله از روي تخت پريدو گوشش را گرفت...در باغ درگيري شده بود...منصور با اسلحه و با احتياط کنار پنجره ايستاد....ديد که عده ايي در حياط ريختندو مشغول تيراندازي اند...کيا هم اسلحه اش را برداشت و پشت منصور ايستاد...سهراب هم همراه با دوست دختر هايش با سرو وضع به هم ريخته خارج شدند و سمت حياط پشت رفتند....
منصور_ميرم دختره رو بيارم...ميتونيم اونو سپر خودمون کنيم......با اين حرف کيا نگاه خالي به منصور کرد....در يک حرکت به مغزش شليک کرد ومنصور با پيشاني خوني برزمين کوبيد....کيا نگاهي با نفرت به او کردو به زير زمين رفت....در را باز کرد که رها را گوشه ي اتاق ديد ...در خود مچاله شده بود...با وحشت به کيا نگاه کرد....به سمتش رفتو بازويش را گرفتو سريع بلندش کرد...سپس بي حرف و با عجله او را به سمت حياط پشت برد.........
........
وقتي اخرين باديگارد را کشتند با عجله داخل شد ...مهران که تفنگ در دستش ميلرزيد از کنار بهراد گذشت و داخل شد....
_رها....رها؟؟؟....بهراد با نگراني به اطرافش نگاه کرد...جز جسد منصور کسي در انجا نبود...که ناگهان صداي تيکاف ماشين توجه همه را به در انتهاي سالن جلب شد...بهراد به سمت در دويد که...لحظه ايي صورت کيا را پشت فرمان ديد...با دو به سمتشان دويد...بايد جلوي کيا را بگيرد وگرنه ديوانه ميشد...با تمام توان پشت ماشين دويد اما او دورتر ميشد....با خشم فرياد زد
_کيااااااااا
ناگهان ماشيني جلوي پايش ترمز کرد....با ديدن سرهنگ مجيدي و يکي از افسران سريع سوار شد...نيروهاي پليس سر رسيده بودند...افسر با سرعت ميراندو ماشين کيا را تعقيب ميکرد...سرهنگ مجيدي هم با بيسيم به افرادش دستور داد که بزرگراه خارج شهرک راببندند...
.............
رها با گريه دستش را بي هوا به سمت کيا پرت ميکرد
_عوضييي...اشغال....ولم کن....چي ميخواي از جونم.....سپس هق زد....انقدر از ناراحتي سست شده بود که ضربه هايش هيچ اسيبي به کيا نميرساند ...کيا نگاه ترسناکي به او کرد و داد زد...
_خفه شو.....
رها دلش ميخواست خودش را پرت کند پايين که کيا سريع فهميدو در را قفل کرد....
_احمققق....تا اون بهرادو نکشم نميميري مطمئن باش....رها تنها گريه ميکرد....تمام وجودش براي بهراد له له ميزد....چشمش با نور قرمزو ابي افتاد که کمي خيابان را روشن کرده بود.....ماشين پليسي جلوتر از بقيه ي ماشينهاي نيروي ضربت تعقيبشان بود....کيا مشتي بر روي فرمان کوبيدو گاز داد....رها با اميد به پشت برگشت....
ديوانه وار ميراند و رها با ترس به جاده نگاه ميکردو ميناليد....
_بزار برم خواهش ميکنم....و کيا بدون توجه به حرفهاي او به دنبال راه فرار بود....ديگر داشتند به بزرگراه ميرسيدند که کيا با ديدن ماشين پليسهايي که جاده را بسته بودند ...سريع در جاده خاکي پيچيد.......رها از ترس اين دور تند جيغ خفه ايي کشيد......ماشين رها نگه داشت و پياده شد...رها با تعجب نگاهش کرد...کيا در طرف رهاذراذباز کردو اورا به زور بيرون اورد...
romangram.com | @romangram_com