#سرمای_قلب_تو_پارت_91
مهران به غرغر هاي بهراد بر سر زير دستهايش را گوش ميداد...با کلافگي ساعتش را نگاه کرد...?ظهر بود...هنوز مکانشان را پيدا نکرده بودند...به بهراد نگاه کرد که هر دقيقه کلافه تر ميشد...بهراد هم نگاهي به مهران کرد...تا اينکه تلفن بهراد زنگ خورد....سرهنگ مجيدي بود....
_الو...اقاي رادمهر..کارتون خيلي احمقانس...سريع افرادتو کنار بکش...تيم ما الان تو راه اونجاس....بهراد پوزخندي از سر اعصبانيت زد....
_پس بلاخره راه افتادين...نميشه...تا همين امشب وقت دارم....وگرنه زنمو......
سرهنگ که به تنگاي وقت پي برد با ناراحتي گفت...
_خيله خوب...ادرسشو پيدا کردين ؟؟؟...بهراد با کلافگي خواست بگويد نه ....که يکي از مردها با خوشحالي داد زد...
_بهراد خااان.....
همگي درسالن نشسته بودند...رها روي صندلي چوبي بسته شده بود و روبه روي منصور و سهراب و کيا و مجيد بود....به گفشهايش نگاه ميکرد..کيا هم به رها...و منصور هم به اينکه اگر بهراد قبول نکند با اين دختر چه کند...خانه در سکوت بود...دقايقي بعد منصور به ساعت نگاه کرد...از ?شب گذشته بود...گوشيش را برداشت تا تصميم بهراد را بشنود...شماره را گرفت...دست در جيب ايستاد...
_خب چيشد...؟
_قبوله..قبلش ميخوام با زنم صحبت کنم....منصور نگاهي به رها انداخت که براي صداي بهراد له له ميزد...به سمتش رفتو گوشي را کنار گوشش گذاشت...صداي بهراد که برايش خوش اهنک ترين صدا بود در گوشي پيچيد....
_الو ....رهااا.........با بغض گفت
_به..راد...بهراد...
.بهراد نفس عميقي کشيد ..در حالي که از دور به در باغ نگاه ميکرد گفت....
_عزيز دلم ...ديگه لازم نيست بترسي......و سپس ارام گفت.....امشب برت ميگردونم....رها اشک شوق ريخت...اينکه بلاخره بهرادش را ميبيند...خواست حرفي بزند که منصور گوشي را برداشت..رها با چشمانش گوشي را دنبال کرد .....
منصور_خب...تا وقتي مرزارو باز ميکني اين خانوم مهمون ماست....بعد از اينکه مهموله ها رو رد کرديم....دختره رو تحويلت ميدم....بعد قطع کرد...رفت و دوباره روي مبل نشست....به باديگارد اشاره کرد که رها را برگرداند داخل انباري.....بعد از اينکه محافظ رفت...رها با اضطراب در اتاق قدم ميزد...نميدانست امشب چه اتفاقي مي افتد..
romangram.com | @romangram_com