#سرمای_قلب_تو_پارت_90
منصور_دختره ميخواست فرار کنه...نکنه انتظار داشتي نازش کنم....؟؟
کيا بازوهاي رها را از دست محافظ رها کردو دستش را گرفت....
_ديگه تمومش کن...بعد رها را به سمت اتاقش برد و ارام هلش داد...محافظي که سيني بر سرش خورد...با سر کج کنار در ايستاده بودو برزخي رها را نگاه ميکرد...کيا دست به کمر مقابل رها که بي صدا روي تختش نشسته بود نگاه کرد...ارام گفت
_ديگه از اين فکراي احمقانه به سرت نزنه...اگه به حرفام گوش کني...مشکلي واست پيش نمياد...امروز به بهراد زنگ ميزنيم....تا فردا شب بهش اخرين مهلتو ميديم...اگر قبول نکنه...اونا تو رو ميکشن......
رها با ترس سرش را بلند کردو به کيا نگاه کرد...اشک در چشمان قهوه اييش جمع شد...کيا جلو تر رفتو گفت
_نترس....نميزارم بکشنت...قبلش خودم از اينجا ميبرمت....ولي در اون صورت ديگه چشمت به بهراد نميافته...ديگه پيش من زندگي ميکني.....رها با ناباوري نگاهش کرد...کم کم خشم جاي تعجب را گرفت...با صداي گرفته اش گفت
_چطور ميتوني انقدر پست باشي...بميرم بهتر از اينکه با تو بيام.....حيفه اقا شهرام نيست که برادر توئه....کيا با عصبانيت گفت...
_خفه شووو.....بهراد نامزدمنو ازم گرفت...منم تورو ازش ميگيرم.....اين حرف دلش نبود....واقعا از رها خوشش امده بود....از همان روز که در بيمارستان بودند به دلش نشسته بود...طوري که الان ديگر اصلا به مليکا فکر نميکرد.......رها با تنفر نگاهش کرد...کيا چرخيدو از اتاق بيرون رفت................
با صداي زنگ گوشي از خواب پريد...دو ساعت بود که از خوابش
ميگذشت
_الو؟؟؟
_,گوش کن ...اگه تا فردا مرزرو باز کردي که هيچ...اگه نکني ديگه چشمت به جنازه ي دختره هم نميفته....و سپس ....بوووق
بهراد گوشي را روي تخت انداخت و چند بار روي صورتش دست کشيد......اگر تافردا شب پيدايش نکنند...ناچار مرز را باز ميکند...با کلافگي بلند شد...با سالن رفت همه مشغول رديابي بودند...مهران هم با تلفن صحبت ميکرد......چند مشت اب به صورتش زد...در اينه به خود نگاه کرد...همچون اوايلي که رها را ديده بود.. ته ريشش امده بود....ارام گفت..
_عزيز دلم يکم ديگه صبر کن....دلم واسه بهرادي گفتنت تنگ شده....بعد با خيسي دستش موهايش را بالا زدو به سالن برگشت....شب بودو تا شبي ديگر وقت داشتند....همگي در تکا پو بودند...در عمارت دايه تسبيحش را لحظه ايي رها نميکرد...مادر رها هم قران به دست در گوشه ي کلانتري نشسته بود...مرتضي پدر رها با بغضي پنهان چشم بر هم نميزاشت.........رها هم در اتاق با صورتي که کمي از سيلي منصور سرخ بود ..ازان پنجره ي زندان ماه را نگاه ميکرد...بهراد را ميديد...با خود گفت شايد اين جدايي کوتاه کمي رويش تاثير گذاشته...شايد وابستگيش کمتر شده...همانطور که خيره ي ماه بود ارام زير لب گفت
_دلم براي اغوشت تنگ شده ......
romangram.com | @romangram_com