#سرمای_قلب_تو_پارت_89


_حيف اين موها نيست که زير شال قايم شه؟؟

رهادر دل خدا را صدا ميکرد...سهراب صورت رها را با دست گرفت و ارام سمت خود برگرداند..از ترس ديدن ان گرگ چشمانش را محکم بسته بود...با لذت به صورت رها که در کمتراز يک وجبي صورتش بود نگاه کرد...خواست جلوتر رود که صداي منصور متوقفش کرد...

_سهراب کافيه...چند بار بگم کيا دختره رو سفارش کرده..اين يعني بازيگوشي ممنوع.....سهراب با حرص عقب کشيدو رها را ول کرد...او هم دويدو به سمت ديگر اتاق رفت ونشست...سهراب به اين شانس بد لعنت فرستادو بيرون رفت....منصور هم نيم نگاهي به رها انداختو رفت....خدا را شکر کرد که ان مرد به موقع امد..گريه اش گرفت....احساس کثيفي ميکرد...در دلش بهراد را صدا ميکرد...بهرادي که از نبودش احساس نا امني داشت....

کيا در کنار شومينه روي صندلي اش نشسته بود...حس تنفرش به بهراد بيشتر شده بود...انقدر خوشانس بود که دختري چون رها اينگونه دوستش داشت...به او وفا داشت...هر از گاهي به سرش ميزد که رها را از ان انباري به جايي ديگر ببرد...که هم دست منصور به او نرسد و هم دست بهراد...

پس از رسيدن به بندر بهراد به ماشين ها دستور داد پراکنده شوند و در محل مشخصي توقف کنند...خستگي از سرو رويش ميباريد...در اين چهار روز ته ريشش را نزده بود...مهران هم همينطور...وقتي به مقصد رسيدند پياده شدند...داخل يک خانه ي بزگو قديمي شدند که حياط بزگي داشت...تمام وسايل را درخانه جايازي کردند..اصلحه هارا هم داخل يک اتاق گذاشتند...مهران پيش بهراد رفت...دستي روي شانه اش گذاشت...

_داداش تو برو يکم استراحت کن..چهار روزه درستو حسابي نخوابيدي..اينا با من...بهراد با چشمان خمارش گفت

_نميشه مهران..تو برو بخواب...

_من تو ماشين خوابم برد...با اين حالت اخه ميخواي چيکار کني....بعد دست مهران را گرفتو سمت اتاقي برد...بهراد هم مقاومت نکرد...حق با مهران بود....با اين حالش چه کار ميتوانست بکند...از بيخوابي هر از گاهي سرش گيج ميرفت...با همان لباسو کفشها خود را روي تخت انداخت..به ?دقيقه نکشيد که خوابش برد...........

در ان اتاق کوچک قدم ميزد...ديگه تحمل نداشت...بايد از انجا بيرون ميرفت...به تمام راه هاي فرار فکر ميکرد...پنجره ..نه چون نرده داشت...بايد ريسک ميکرد...هر طور شده.....چشمش به سيني فلزي روي ميز افتاد...به سمتش رفت...بشقابها را از رويش برداشت و در دست گرفت..تقريبا سنگينو قديمي بود...تصميمش را گرفت...همانطور که لبش را ميجوييد نقشه ميکشيد...کمي منتظر شد...تا اينکه صدا پا از پله ها مي امد...ميدانست امده اند تا ظرف غذا را ببرند...رها سريع پشت در ايستاد...فقط خدا خدا ميکرد که ان مردک در را ارام باز کند...وگرنه قطعا له ميشد....سينه را در دست فشرد...قلش چون ديوانه وار ميزد...مرد کليد را انداخت و در را ارام باز کرد...با تعجب نگاهي به اطراف کرد..برگشت تا پشت در را ببنيند ...که رها با ان سيني محکم بر سرش کوبيد...مرد کمي گيج شد ..سپس افتاد...با ترس به مرد نگاه کرد..سيني را ارام روي زمين گذاشتبا لرز از پله ها بالا رفت...به راهرو رسيد...با دقت اطرافش را ديد..وقتي کسي نبود...با هول به سمت خروجي رفت..در را ارام باز کرد...که يکي داد زد....

_هي..وايسا ببينمم....بعد دويد سمتش...رها هم با ترس در را باز کرد که حياط را ديد ...مرد دادو هوار کرد..که چندين محافظ در حياط جمع شدندو رها را احاطه کردند....دوست داشت گريه کندو همه شان را درک کند...نقشه اش بر اب شد...همانطور سر جايش با اخم و حرص ايستاد که يکي از محافظها...سريع...دوبازويش را پشت بردو نگهش داشت...از اين حرکت دردش گرفت و لبش را به دندان کشيد...مرد غريد

_ميخواستي فرار کني فسقلي..اره؟؟؟هه....

_اينجا چه خبره؟؟؟؟با صداي منصور همه برگشتند...رها سعي کرد نترسد...اخمش را حفظ کرد تا ضعفش را نبينند...منصور که فهميد جريان چيست..جلو رفت و مقابل رها که کمي خم شده بود ايستاد...سيلي محکمي به صورتش زد که تا چند لحظه فکش سر شد..

_انقدر ليلي به لا لات گذاشتيم که هار شدي...يه فراري نشونت بدم.....دستش را بالا برد که محکمتر بزند .....

_بسههه....کيا سريع خود را به انها رساند و با خشم گفت....

_چه غلطي ميکني...مگه نگفتم حق نداري روش دست بلند کني....رها که هنوز سرش کج بود...داشت گريه ميکرد....حالا ميفهميد که بهراد ان روز چه قدر ارام به او سيلي زده بود....

romangram.com | @romangram_com