#سرمای_قلب_تو_پارت_88


_بهراد؟...به سمتش چرخيد...در همان حال که خشاب داخل تفنگش ميگذاشت گفت

_چيه؟؟

_اينا کيي؟؟از سرو روشون خلاف ميباره..

_اره قبلا تو کار خلاف بودن...اينچيزا خوراکشونه..بعد از اينکه از خلاف دست کشيدن ازشون حماييت کردم..حالام واسه من کار ميکنن....

مهران سرش را خاذاندو با خود گفت

_خدا رحم کنه....در همين حين گوشي مهران زنگ خورد....سرهنگ پدر رها بود که طي اين سه روز ديوانه وار دنبال رها بود..بهراد به چهره ي مهران نگاه کرد...لبخندي گوشه ي لبش امد..باخوشحالي گوشي را قطع کرد

_بهراد ...فهميدن از کجا زنگ ميزدن...تماسا از بندر بوده...بهراد خدا رو شکر کرد..

_عاليه...همين امشب راه ميافتيم...سپس حسين را صدا زد...و گفت..._بگو اون ده نفر برن بندرما هم امشب حرکت ميکنيم...

مهران_فکر نميکني بهتره بسپاريمش دست پليسا...نکنه جفت پا بريم تو نقششون....بهراد در حالي که خشاب تفنگش را جا مي انداخت گفت

_کارشون بي نقصه ولي کمي طول ميکشه...نميزارم رها بيشتر از اين اسير اون اشغالا باشه...عجله کن بيا....حرف دل مهران را زد...با هم سمت ماشين رفتند...چندين ماشين و ون پشت سر هم بودند...بهراد در طول مسير به رها فکر ميکرد اينکه ..الان چه وضعيتي دارد...اذيتش کردند؟کتکش زدند؟؟؟...از اين افکار بي قرار ميشدو سرش درد ميگرفت...هر از گاهي به راننده تشر ميزد که سريع تر برود....................

سوت زنان و سيني به دست به زير زمين ميرفت....

در را باز کرد...رها روي تخت خوابيده بود...سهراب سرش را کج کرد و نگاهي خريدارانه به جسمش کرد...جلو رفت..سيني را روي ميز گذاشت...رها پشتش به سهراب بود...رده هاي اشک روي گونه اش بود...سرش را خم کرد تا چهره اش را ببيند..پوزخندي زدو پشت دستش را روي گونه اش کشيد...وقتي بيدار نشد دوباره تکرار کرد...رها کمي تکان خورد ..چشمش را که باز کرد...دستي کنار صورتش بود...وقتي فهميد کجاس جيغي زدو بلند شد...به سهراب همچون جنايتکاري نگاه کرد...سهراب خنديد...

_چه خواب سبکي داره مادمازل...بعد چشمکي زدو ارام تر گفت...تو خواب خيلي ناز ميشي.....رها از رفتار سهراب ميترسيد...ادم درستي به نظر نميرسيد...سهراب از نبود کيا جرات گرفته بود...جلو رفت...کمي زل زد به چشمان ترسيده اش...خم شدکه رها سريع به گوشه ي ديوار دويد....

_و و لم کن...چي ميخواي از جونم؟؟؟داشت ميلرزيد...سهراب کمي اداي گرگم به هوا در اوردو جلو رفت...

_ميخواي بازي کني؟اره؟باشه...الان ميگيرمت...به سمتش رفت ...رها خواست فرار کند که سهراب که فرز تر بود از شانه اورا گرفت و به خود نزديک کرد...از ترس نميتوانست حرف بزند تنها تقلا ميکرد...سهراب هن با لذت کنار گوشش زمزمه ميکرد...بهتره کيا از اين قضيه بويي نبره وگرنه افسارم ديگه دست خودم نيست....بعد شالش را از سرش کشيد..دستش را لاي موهايش برد...

romangram.com | @romangram_com