#سرمای_قلب_تو_پارت_87


_کياااا..چه غلطي کردي؟؟؟تمومش کن؟؟؟خواهش ميکنم...کيااا...

رها که صداي فرياد او را شنيدبا صداي لرزان و اهسته گفت...

_بهراد؟؟؟...از شنيدن صداي رها سست شد...با غم واضح در صدابچيش گفت

_رها جان...نترس عزيزم نترس‌..ميام دنبالت باشه؟..يکم صبر کن....رها گريه اش شدت گرفت...صدايش به او اميد ميداد...چقدر دلش برايش تنگ شده بود...ميترسيد به خاطر او پيشنهادشان را قبول کند...و اين باعث احساس گناه کند..سريع گفت...

_بهراد قبول نکن ....کيا سريع هولش دادو گفت...

_واي به حالت اگه قبول نکني...اونوقت من ميدونم و اين دختر....بدونه گوش دادن به فوحشها و فرياد بهراد قطع کرد...به ذچرها زل زد و جلو رفت...

_بهت نمياد انقدر فداکار باشي...يه بار ديگه از بهراد حرف بزني من ميدونمو تو...پس بشين جيکتم در نياد...رها که روي تخت جمع شده بود..جلويه گريه اش را گرفت تا ضعيف جلوه نکند..شالش را چنگ زدو پوشيد..و رويش را برگرداند...کيا چانه اش را گرفتوسمت خود برگرداند...رها شوکه شد

_من منتظر يه جرقه از طرف تو بهرادم تا حرصمو سرتون خالي کنم...پس مراقب حرفات باش...

بعد چانه اش را رها کردو بيرون رفت...در سالن سهراب سوتي کشيد

_جووون...افرين خوشم اومد

کيا نگاهي به او کردو گفت...من امشب ميرم خونم فردا ظهربرميگردم...مراقبش باشين...بعد رفت و فراموش کرد که رها را دست چه ادمي سپارده است...بهراد پس از قطع تماس گوشي را به زمين کوبيد..چند بار روي ميز کوبيدو فرياد زد..._ميکشمت کيااااا به خدا ميکشمتتتت....مهران هم عصبي دستي به صورتش کشيدو در دلش از خدا کمک خواست....

يکي از خدمه ها سيمکارت بهراد را داخل گوشي ديگري انداخت ..چون ممکن بود دوباره تماس بگيرند....

شب شد و حسين با چندين ماشين وارد عمارت شدند...حدودا ??نفر را با خود اورده بود...همگي درشت هيکل و خشن...بهراد سمتشان رفتو به عده ايب سپرد تا مخفيگاهشان را پيدا کنند...و همه را مسلح کرد.....



پس از رفتن ان ده نفر براي تجسس...مهران کنار بهراد ايستادبا ديدن ان مردها به بهراد شک کرد...

romangram.com | @romangram_com