#سرمای_قلب_تو_پارت_86


_نترس رها...تا من اينجام لازم نيست بترسي...

رها با ناراحتي گفت

_بهراد....حالش خوبه؟؟ازش خبر دارين؟؟؟

کيا دندانش را روي هم ساييدو گفت..

_چرا بد باشه؟؟؟اصلا تقصير اونکه تو اينجايي...اگر پيشنهاد مارو قبول ميکرد اون جواد بيچاره هم الان زنده وتو ام خونت بودي...رها سريع گفت

_نه ...اون هميشه بهترين تصميمو ميگيره...حتما دليلي داشته که درخواستونو رد کرده...من بهش ايمان دارم....کيا با عصبانيت گفت...

_بسهه ديگه...به چيش انقدر مينازي...به اون اخلاق گندش؟؟...حيف تو نيست؟؟...بعد خم شدو گفت...

_اون لياقت تو رو نداره.....رها بغض کرد...اصلا چرا کيا در رابطه ي ان دودخالت ميکرد...با صداي لرزان گفت...

_هر چي که هست...من دوستش دارم...مام حق نداري راجبش اينطوري حرف بزني...

کيا با عصبانيت پاشد و از اتاق خارج شد...رها هم به گريه افتاد...حق نداشت با بهرادش اينگونه حرف بزند...کيا با عصبانيت جلو ي مجيد رژه ميرفت...در نهايت تلفن مخصوص را برداشت و شماره ي بهراد را گرفت......

_الو ...

_گوش کن بببن چي ميگم بهراد...زودتر تصميمتو بگير ...اون مرز لامصبو اگه باز نکني رها رو ميکشم ....بهراد متعجب از لهن کيا در گوشي داد زد...

_خفه شو کيااا....چه مرگت شده؟؟ميفهمي چي ميگي؟؟

_باشه ....اينطوريه...بعد به سمت انباري رفت...مجيد هم متعجب نگاهش ميکرد....در را سريع باز کرد...رها با ترس به قيافه ي بيرحمش نگاه کرد که داشت به سمتش مي امد...سريع شال را از سرش کشيد...و تنها مکالمه فرياد هاي بهراد بود که کيا زا صدا ميزد....

به موهايش چنگ زد....و اورا سمت خودو گوشي دستش کشيد...سوزش دردناکي در سرش پيچيد اخ بلندي گفت که دنيا را بر سر بهراد اوار کرد..

romangram.com | @romangram_com