#سرمای_قلب_تو_پارت_85
_کيا گيرت بيارم گردنتو ميزنم...دندانهايش را روي هم ميساييد...در اين هنگام تقه ايي به در خوردو پس از اجازه ي سرهنگ شهرام داخل شد...با ناراحتي و سردرگمي به بهراد نگاه ميکرد..انشب به پدر رها که خود سرهنگ کلانتري بخش ديگر شهر بود خبر دادند...نازنين خانوم دوبار متوالي کارش به بيمارستان کشيد...مهران ارام و قرار نداشت و هر از گاهي يقه ي بهراد را ميگرفت...بهراد هم که حوصله جر و بحث را نداشت سکوت کرد تنها به فکر چاره بود ....بهراد به ادمهاي با نفوذش سپرده بود که دنبال سرنخي از ادم ربا ها باشندکه برادران نادري و کيا...شهرام در اين مدت بسيار احساس شرمندگي ميکرد....نميتوانست حتي تصورش را بکند...بهراد به اين فکر ميکرهد که خودش با فرادي که در لب مرز دارد دست به کار شوند.....اين را ميدانست که پليس بلاخرع انها را پيدا ميکنند اما اينگونه مرتب و منظم کلي زمان ميبرد...پس تصميم گرفت به عمارت برگردد...بهانه ايي جور کردواز کلانتري بيرون رفت..سوار ماشين شد که مهران هم سوار شد....بهراد کوتاه به او نگاه کردو ماشين را روشن کرد...اين دو روز مدام تصوير کوچکش را به خاطر مياورد و بغض ميکرد...
به عمارت رسيدند..دايه در عمارت همچون عذا دار ها گريه ميکرد..بهراد مرضيه و بقيه ي خدمه هارا کنار زدو شانه هاي دايه را گرفت...همه از حضور او شوکه شدند...دايه با چشمان شرخ گفت
_بهراد پسرم ...رها...«هق زد»..دخترم کجاس؟؟اون طفل معصوم کجاس؟؟...بهراد خودش داشت گريه اش ميگرفت...راست ميگفت معصوم بود...دايه را بغل کرد ..مهران که کني دور تر از انها ايستاده بود نزديک شدو با بغض دستش را روي شانه ي دايه گذاشت...دايه دستش را گرفت و نوازش کرد.....بهراد جداشدو روبه دايه گفت...
_ پيداش ميکنم...مطمئن باش....دايه سري از اميد تکان داد...بهراد به مرکز عمارت رفت و حسين را صدا زد...حسين با تعجب امد
_اا ..شما کي تشريف اوردين قربان؟؟
_گوش کن حسين برو مرز و همه ي بچه هارو جمع کن..همشون...به بچه هاي حشمتم بگو بيان...عجله کن...
_چ چشم
حسين سريع به راه افتادو رفت...بهراد رو کرد به مهران که سوالي به او نگاه ميکرد وسپس گفت
_مهران..دنبالم بيا...به دنبالش سمت زير زمين رفت...کنار يک در قهوه ايي ايستادکليدي از جيبش در اوردو در را باز کرد...تاريکي مطلق بود...بهراد جلو رفتو کليد برق را زد...با روشن شدن انبار مهران متعجب به بهراد نگاه کرد...انبار پر از اسلحه بود...بهراد سمت اسلحه ها رفت...چند تا را روي ميز چيد...نگاهي به مهران کرد و گفت
_ميموني يا مياي؟؟؟
_معلومه که ميام ...بهراد کلتي را سمتش پرت کرد...مهران ان را در دست فشرد ...دوست داشت گلوله هايش را در سر تک تک ادم ربا ها خالي کند...
................
در اتاق باز شد....کيا با ظرف غذا و لبخند داخل شد...رها نگاهي به او کردو کمي جمع شد....سيني را روي تخت گذاشت و با لبخند روبه کيا کرد...
romangram.com | @romangram_com